نمایشنامه 'کنکور وقت ظهور' نوشته علیعباس نعمتی، سال ۱۳۷۸ در ن | جمهوری بیخدایان
نمایشنامه "کنکور وقت ظهور" نوشته علیعباس نعمتی، سال ۱۳۷۸ در نشریه دانشجویی موج چاپ شد:
خانه/ شب عباس نمازش را تمام میکند و به سجده میرود تا آنجا كه میشود خود را به زمين میچسباند. عباس (با تضرع): ای خدا ای خدا در فرج آقا امام زمان تعجيل بفرما، چشم ما را به جمال دلربای ايشون روشن بگردان، ای خدا ما را جزء اصحابش قرار بده، خدايا همين شب قدری دعای ما را مستجاب كن و تو كنكور امسال ما را قبول كن، خدايا خودت ميدونی اینو میخوام برای اين كه تو دولت كريمه اش به دردی بخورم. اصلا اگر ما زندهایم به عشق ايشونه، كمكم كن، يا ارحم الراحمين. با صلواتی بلند میشود و دستی به صورت میكشد و اشكش را پاك میكند و مُهر را میبوسد و جانماز را جمع میكند. *** عباس تند تند در خيابان راه میرود، از چهره اش معلوم است ديرش شده، دستی روی دوشش قرار میگيرد. صدای عباس (بی آنكه برگردد): اگه شهرستانی هستی و كيفتو زدن و پول نداری و راهت رو گم كردی، بگم من پول مفت ندارم. برو كار كن. -: نه عباس... من نه اين كه راهمو گم نكردم، اومدم راه هم بهت نشون بدم. عباس با تعجب به سمت مرد بر میگردد، مردی با لباس بلند و سفيد در مقابلش ايستاده. - عباس: اسم من را از كجا میدانی؟ -: من نه اين كه اسم تو را میدونم، از تمام اسرار زندگی تو هم مطلع هستم. هم اونهايی كه گفتی هم اونهایی كه نگفتی. ای عباس، من امام زمان توام. - عباس: شوخی میكنی؟ مرد به نفی سر تكان میدهد. عباس مكث میكند و به پای مرد میافتد و مثل سگ سرش را به پای مرد میكشد و میگريد و میگويد: آقا، آقا، آقا... كجا بودی... آقا، آقا، آقا، نوكرتم آقا، بميرم برات آقا، آقا. مرد عباس را بلند میكند -: گريه نكن عباس، امروز روز گريه نيست. عباس تو میدونی من برای چی اومدم سراغت، اومدم ۳۱۳ نفر را جمع كنم، گفتم بپرسم توهم میخواهی باشی؟ - عباس: میشه نخوام آقا؟ ميشه؟ ... من به عشق شما زنده ام. اگر میشد میگفتم ۳۱۳ تاش هم من. -: جمعه موهات رو از ته میتراشی، ساعت ۸ میری انقلاب. من كه ظهور كردم توهم اونجا يار جمع میكنی. - عباس: جمعه؟ -: چيه؟...ديره؟ - عباس (با تضرع): ولی آخه... جمعه ساعت ۸ ما كنكور داريم. بيندازيد فرداش، شنبه. -: نه نميشه، اراده الهی جمعه تحقق پيدا میكنه. عباس دست به صورت كشيده، ريش گرو میگذارد و گردن كج میكند. -: نه نميشه - عباس: بابا ما كه نگفتيم بنداز بعد از اعلام نتايج، گفتيم شنبه. ۱۲۵۴ سال و ۵۵ روز غيبت كردی، يك روز هم به خاطر ما روش، مگه چی میشه؟ -: گفتم كه نميشه، دنيا پر از ظلم و ستم شده. - عباس: عجب گيری كرديم ما... آقا جون... اگر فردا انقلاب كنی میدونم چه میشه دیگه... ما قبلا انقلاب داشتيم ديگه، من از كنكور نيفتم... يكی دو سال انقلاب تو طول میكشه، بعد میخوره به انقلاب فرهنگی و دانشگاه تعطيل میشه، بعد هم كه قرار شد باز بشه، سه چهار سال گذشته، ۲ الی ۳ ميليون شركت كننده اين چند سال، ميشه ۷ الی ۸ ميليون. تازه اگر شرکت کنندههای آفريقايی و آسيايی اضافه شده را حساب نكنیم، من هم كه تا آن روز درسهايم يادم رفته... ديگه بايد فاتحه دانشگاهم را بخوانم -: توكه همه اش دعا میكردی ظهور شه، تو هم يار من باشی - عباس: هنوز هم میگم آقا، من اگر فردا تو دولت كريمه شما شدم والی، میشم یک متعهد بیتخصص در حالی كه ما به متعهد متخصص نياز داريم. آخه شما كه نبوديد ببينيد سر انقلاب ما هم همين حرفها شد. البته ببخشيد ها، قصد اسائه ادب ندارم، ولی آقای ما هم خر شد و انقلاب و زندون، بعدش از دانشگاه موند، بعد بهش يك پستی دادند، البته ببخشيد ها، گند زد توی کار... بعد یکی دیگه رو گذاشتند، از اين متخصصها، آقا ريشه اسلام رو از بيخ زد. من میترسم پس فردا همين مشكل پيش بياد. -: خداوند تقدير كرد. اگر قبول كنی سر اين انقلاب عظيم به فيض شهادت برسی. - عباس: زكی... بابا شما كه از آخوندها هم بدتر شدی. اونها اين همه وعده و وعید دادند این شد، شما نیومده ما رو كفن پيچ كردی كه. ببين آقا... با من اينجوری صحبت كردی، چون عاشقتم چيزی بهت نمیگم به يكی ديگه بگی، يك دونه ميزنه زير گوشِت ميگه مردك من زن و بچه دارم. ـ: مگه تو عاشق شهادت نيستی؟ - عباس: من؟... من كشته و مرده شهادتم... من عاشق شهادتم... ای کاش صد تا جون داشتم... ولی من فقط خودم كه نيستم... در مقابل ديگرونم مسئولم... شما بهتر میدونيد كه افلاطون میگويد، هر كس يه نيمه گم شده داره كه اون ايدهآله برای همسری او... خوب وقتی من برم شهید بشم اون همسر يك نفر ديگه ميشه. چون اينا قرار نبوده باهم ازدواج كنند، پس فردا تو زندگیشون دعوا میشه. بچه ها بد تربيت ميشند، سر من تمام نسلشون خراب میشن. بعد... -: متوجه شدم من بايد برم. - عباس: اين يك طرفشه، تازه، بالطبع اون مرد با يك زن ديگه بايد ازدواج میكرد با اين كار...