رنجیدم از دوست خشم را فرا خواندم اما خشم من خاموش گردید از | دلنوشته های ناب
رنجیدم از دوست خشم را فرا خواندم اما خشم من خاموش گردید
از دشمن آزده خاطر شدم گفتمش این یکی نه... خشم من گُلی شد دلفریب در ترس و دلهره آبش دادم خندههایم بر او تابید دلفریب و نیرنگ آمیز تناور شد در طول روزها وشبها آن هنگام سیبی نورانی ببار آورد دشمن آن میوه تابان را نگریست و دانست آن میوه درخشان ار آن من است
وقتی که شب بر دیرک من خیمه زد دزدی به باغ هجوم آورد با مدادان دیدم خصم را که مسرور در پای درخت بر خاک افتاده است ...