رمان #عشق_ناخواسته #پارت32 مامان سکته کردم این چ وضعه صدا کرد | ❤ حس عا💏شقانه ❤
رمان #عشق_ناخواسته #پارت32
مامان سکته کردم این چ وضعه صدا کردنه _کجا سیر میکردی حواست نبور _هیچ جا والله ولی سکته کردم _پاشو برو اماده شو میمیریم خونه عموت عمو محمود )عموکوچیکم(تو شیراز بود واس شام میرفتیم اونجا رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردمو رفتیم خونه عمو توخونه عمو هم همش تو فکر بودم دلشوره شدید تر از قبل به جونم افتاده بود مثل موریانه داشت فکرمو میخورد دلم فکرم تنم همه از درد دلشوره درد میکرد وقتی برگشتیم بابا یه راست رفت اتاقش منم به دنبالش رفتم درو باز کردم و رو به بابا گفتم _بابا _جان بابا _میخوام باهاتون حرف بزنم _بیا تو منم میخواستم باهات حرف بزنم با دست اشاره کرد برم پیشش بشینم مامان هم اومد کنارمون نشست _خب بگو باباجان _اول شما بفرمایید _ببین دخترم حرفایی ک میخوام بگم رو خوب بهش فکر کن بعد جوابمو بده،هردختری باید یه روزی از خونه باباش بره و واسه خودش یه زندگی بسازه و واسه خودش یه راه رو انتخاب و کنه اون راه ناهموارو هموار کنه،یه خواستگار داری که هم من هم مادرت قبولش داریمو میدونیم که باهاش خشبخت میشی ___وای خدایه من باالخره ترسم برسرم اوار شد ،خدا نمیشه من نمیتونم الهی محسن بمیری اخر کار خودتو کردی -چرا هیشکی حرفمو باور نکرد چرا هیشکی دلشورمو باور نکرد با دست به سرم گرفتم چشام سیاهی میرفت حس میکردم بی جون شدم بریده بریده با همون حالت گیجیو صدایه ته گلو گفتم _محسن؟ _نه دخترم با نه بابا کورسویه امید تو دلم روشن شدولی به مدت یه ثانیه چون با حرف بابا کورسو دوباره کورشدو تو دلم تاریک شد _حسام پسر عمو حسن ،پسر عمویه محسن چیییییی حسام چشامو درشت کرده بودمو به بابا نگا میکردم چشامو درشت کرده بودمو به بابا نگا میکردم با افکارم درگیر بودم حسام کی بود همون پسر مغروره اومده خواستگاریه من امکان نداره