_نمیخوای چیزی بگی _چی بگم مامان _دخترم ماخوشبختیتو میخوایم تو چرا نمیفهمی _مادر تو میدونستی خبر داشتی من محمدو دوست دارم نمیتونم خواهش میکنم شمام اینو بفهمین _بسه حنا هرچی با زبون خوش بهت میگم حالی نمیشی ،اونا تورو خواستگاری کردنو منو بابات هم صالحتو ازدواج با حسام میبینیم اگه قرار بود محمد تورو بخواد ما بیخودی تا بعد سیزده نموندیم بیخودی برنگشتیم خونه عموت منتظر بودیم حرفی بزنن ولی هیچی نگفتن _مامان زن عمو راضی نمیشه _دختر اینا بهانس میدونی حسام چی گفته؟ حرفشو قطع کرد و بهم نگا کرد منم با چشایی پر از سوال به مامان چشم دوختم _گفته تا نرین حنارو واسه من خواستگاری نکنین من باهاتون برنمیگردم شهرستان محمد اگه واست تالشی میکرد یه چیزی ولی اون چن ساله بهونه میاره دخترم اشکام ریختن چی میگفتم تبل رسواییم زده شده بود دلم رسوا شد عشقم رسوا شد چی میگفتم حرفاشون انقد قانع کننده بود حرف تو دهنم میماسید اونا حق داشتن نگران من باشن ،نگران ایندم باشن ولی دلم راضی نمیشد این دل سرکشو چیکارش میکردم به محمد فکر میکردم اتیش میگرفتم با صدایه مامان سر بلند کردم _من حرفامو بهت زدم تو االن عاشقی مغزت داغ کرده نمیتونی تصمیم بگیری ولی ما چی ماک بچه نیسیتیم میتونم خوب و از بد بشناسیم نمیزاریم ایندتو تباه کنی اینو تو گوشت فرو کن باز نالیدم _مامان مامان جوابمو ندادو از اتاق رفت بیرون رفتو تنهام گزاشت با یه عالمه درد تو سینم رفتم تو جام دوباره دراز کشیدم خیلی سر در گم بودم میدونستم محمد نیاد کار خودشونو میکنن نمیدونم چرا جواب نامش نمی اومد یه ان تصمیم گرفتم واسش یه نامه دیگه بنویسم و همه چی رو براش بگم و زود بیاد وگرنه هم دیگه رو از دست میدادیم. وقت نهار نرفتم بیرون همش تو اتاقم بودم وقت شام بابا اومد تو اتاقم _چرا نمیای غذاتو بخوری تو