Get Mystery Box with random crypto!

راستش ما سَرِ جمعه کلاه میگذاشتیم و از همان دمِ صبح مینشستیم ب | هَـيـٰاهـو

راستش ما سَرِ جمعه کلاه میگذاشتیم
و از همان دمِ صبح مینشستیم به حرف!
جمعه ها حرف هایمان تمامی نداشت و حواسِ ساعت و ثانیه یکجوری پرت میشد که وقتی به خودمان می آمدیم نیم ساعت بیشتر به قرار نمانده بود و بقیه ی حرف ها موکول میشد به پیاده رُویی که انتظارِ قدم هایمان را میکشید...
دست خودم نبود از وقتی میدیدَمش فقط سعی میکردم حرف هایی بزنم که بخندد...
که روی لبهای صورتی کمرَنگَش لبخند بنشیند
از آن لبخند هایی که چند دفعه ای باعث شده بود این عکاسانِ خیابانیِ بی ملاحظه و خوش ذوق جلویمان را بگیرند که میشود مقابلِ لنزِ دوربین ما بخندید!!؟
اما به کافه که میرسیدیم و نگاهم را که زُل میزد ورق برمیگشت و میشدم شاعرِ چشمانِ مست و خواب آلودش و وادارش میکردم خط به خط چتِ دیشب را...
چتِ دیشب دو به بعد را برایم بخواند تا دلم ضعف برود برای خجالت کشیدنش...
برای لپ های سرخ شده اش...
بعد از کافه هم تا خانه همراهی اش میکردم و جلوی درب طلب بوسه داشت...
و جمعه تا به خودش بیاید ما داشتیم تویِ رختخواب خستگیِ پر حرفی های طول روز را دَر میکردیم و خواب رویاهامان را میدیدم...

اینکه بعد از رفتنت چه شد و شدم بماند...!
فقط آخرِ هر هفته به این نتیجه میرسم
صبح یا عصر
زیاد فرقی نمیکند
دلتنگیِ جمعه
از جایی شروع میشود
که دهانت پُر از حرف است برای گفتن
اما کسی را نداری برای شنیدن... .

چیز هایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی