2022-03-26 23:20:24
#داستان_شب
.
اینطوری شروع شد که بهش گفتم ببخشین، میشه دستتون رو بذارید رو پیشونی من ببینین تب دارم یا نه؟ گفت بله.
دستش رو گذاشت رو پیشونیم، بعد رو قلبم،
گفت خیلی تب داری دیوونه، قلبت چرا تند میزنه؟ گفتم آخه آبی خیلی بهتون میاد، قلب آدم تب میکنه از بس که عادت نداره نزدیک قشنگی باشه.
گفت من که آبی نپوشیدم، چی میگی؟
گفتم حالا بالاخره که پیراهن آبی من رو میپوشی. خندید.
اینطوری تموم شد که گفتم برو،میخوام تماشا کنم چطوری غیب میشی تو پیچ کوچه.
پیراهن آبیم رو داد دستم، گفت نشستمش که بوی من بمونه روش. گفتم باشه. گفت برو واینسّا، برف میاد مریض میشی. گفتم برف نمیاد کو؟ خندید.
یه گولّه برف آروم پرت کرد طرفم. گفت برم؟ گفتم یهجوری میپرسی انگار نظر من هم مهمه. غمگین شد. رفت.
خواستم بگم ببخشین غمگینت کردم، یه دیقه وایسا بخندونمت بعد برو. دور بود، رفته بود، نگفتم.
برف میومد. وایسادم. بارون میومد. وایسادم. آفتاب شد، مهتاب شد. وایسادم. آخر سر تب کردم. خوابم برد. تو خواب به زنی که صورت نداشت گفتم ببخشین میشه دستتون رو بذارین رو پیشونی من ببینین تب دارم یا نه؟ جواب نداد. نبود. رفته بود. یا هیچوقت نیومده بود. بیدار که شدم، پیراهن آبیم کنارم روی تخت خوابیده بود. بوی زن از پیراهنم سرایت کرد به دنیام.
قلبم تند زد. پرنده شدم و از خواب خودم رفتم.
همین.
#حمیدسلیمی
@HHarfeDDel
310 viewsedited 20:20