Get Mystery Box with random crypto!

من بیش از یک دهه است که پایم را در هیچ مسجدی نگذاشته‌ام... ای | حسین پورفرج | مدادِ مردمکِ دیده

من بیش از یک دهه است که پایم را در هیچ مسجدی نگذاشته‌ام...

این‌روزها در سکوتی زجرآور به سرمی‌برم. حرف‌های زیادی دارم برای نگفتن. این روزها نوش‌داروی من در هیچ کتاب مقدسی یافت نمی‌شود. من بیش از یک دهه است که پایم را در هیچ مسجدی نگذاشته‌ام. نمی‌دانم که این ننگ است یا افتخار. خوب است یا بد. این روزها بیش از هر زمان دیگری عاشق‌ حیوانات شده‌ام. عاشق سگ‌ها، گربه‌ها. بیش از یک سال است که سعی دارم با سوسک‌های حیات خانه‌مان رفیق شوم. هیچ‌کس در خانه‌ی من حق ندارد حتی یک پشه را بکشد. او می‌تواند ما را گاز بگیرد و بدون قصاص، آزادانه، به زندگی‌اش ادامه دهد. این روز‌ها دوست دارم بیش از هر زمان دیگری به کودکی‌ام برگردم. به آن زمین خاکی در همسایگی‌مان. قبلا چنین تمنایی نداشتم. پیشتر فکر می‌کردم در مسیر کمال‌ام. امروز می‌دانم که چنین قضاوتی چقدر مسخره است. از میان آدم‌های بزرگ، خیلی‌های‌شان را به پشیزی نمی‌گیرم. خصوصا آدم‌های آفتاب‌پرست را. آنها که نان به نرخ روز می‌خورند و جا نماز آب می‌کشند. این روز‌ها بیش از هر زمان دیگری دوست دارم، تنها باشم. سیگار بکشم، و باز به حسرت‌هایم پر و بال بدم. من سال‌هاست که قرار است ساعت یازده‌ شب بخوابم، اما دوی نصف‌شب خوابم می‌برد. همیشه اندیشه‌ی مرگ با من است. گاهی دوست دارم یقه‌ی خدا را بگیرم و بگویم چرا؟! چرا، اما نه برای اینکه باید بمیرم. دوست دارم با او دعوا بیفتم برای نادانی‌هایی که دارند همیشه با من بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند! با من قد می‌کشند!

این روز‌ها من دیگر آن آدم سابق نیستم! کاش، این اندک دانسته را هم نداشتم. کاش نفهم بودم. کاش، نمی‌دانستم که نمی‌دانم!

#حسین_پورفرج

@HosseinPourfaraj