2017-08-22 00:30:21
سلمان: تخمِ چشم چپم درد میکنه.
بیژن: الان این برج روبرو رو میتونی ببینی؟ عجب برج خفنیِه.
قاسم: این چیه؟ الان آتیش بگیره صد نفر اون بالا میمیرن.
سلمان: تهش هیچی نیست. یا تو برج میمیری یا تو زیرزمین.
جلال: کلا «هیچ »خیلی مهمه. مثل مجسمههای هیچ پرویز تناولی، الان کلی میارزه.
سلمان: حسین پناهی میگه:"پشت این پنجره جز هیچ بزرگ، هیچی نیست."
بیژن: پشت پنجره برجها حتما یک چیزی هست.
جلال: من پنجره رو تو زمستون دوست دارم، وقتی همه شیشهها بخار گرفته، انگار دارم از پشت عینک بیبیم به دنیا نگاه میکنم.
قاسم با صدای بلند میخواند: پشت این پنجرهها دل میگیره.
_همه با هم میخوانند: غم و غصهی دلُ تو میدونی_
سعید: دیروز مجموعه ماشینها تموم شد اسمش رو گذاشتم خوابهای رنگی، الان اینقدر درباره پنجره حرف زدید، به ذهنم رسید یه مجموعه از پنجرهها کار کنم.
قاسم: اگه خواستی از شهرک عربها شروع کن، از تو بزرگراه تراس خونهها دیده میشه پر از لباس زیر آویزون شده است، انگار پرچم خونههاست.
سلمان: ممنون که به درد تخم چشمم توجه کردید.
بیژن: به قول این مادربزرگها دمنوش نعنا بخور، خوب میشه.
سعید: بیا رو چشمت زوم کنم، ببینیم شاید چیزی رفته.
جلال: بیا تو چشمت دود سیگار فوت کنم، شاید خوب بشه.
سلمان: لطفا بهمن آبی باشه.
"همه میخندند..."
#دیوانه_های_دوست_داشتنی
#سلمان_نظافت_یزدی
قسمت چهل و چهارم
@KANALIKEplus
274 viewsسحر, 21:30