2020-04-01 12:09:26
شور و شوقی همه جا میچرخید
باز هم سیزده بدر!
همه بودند...جایِ بابا خالی...!
رفته بودیم امامزاده ی سلطان شهباز
جایِ دنجی است
جاده ی خاکی و پر پیچ و خمی...
میروی تا دل کوه
چشم تا کار کند سرسبزی است
آب تا چشم ببیند جاری است!
آنهمه سایه ی سنگینِ چنار
مثل یک رویا بود
مثل یک خوابِ قشنگ...زنده و گویا بود
بچه ها مستِ رهایی
میزدند پای بر آب
کنج لبهای طراوت...مینوشتند لبخند
پدران غرق تماشا
مادران دلواپس
نکند غرق شود یا،بیمار...!!
کودک اما آزاد...
من نگاهم همه جا میچرخید
از سراشیبیِ کوه...تا خروشانیِ آب
تا سرِ شاخه ی سرسبزِ چنار
برگها آویزان...شاخه ها زیبا بود
و خدا... از لابه لایِ شاخه ها پیدا بود
همه بودند
مادر و خاله و دایی
پسر و دخترِ فامیل
همه خندان...همه شاد
سیزدهِ سال عجب غوغایی است!
روبه رو جاریِ آب
آنطرف سایه ی سنگینِ چنار
اینطرف شادیِ دارا و ندار!
روبه رو رود نبود
غزلی بود که بر خاک شتابان میرفت!
شاعرش هر که که هست...بیگمان طبع روانی دارد
دفترم زیرِ بغل...
وسطِ آبِ خروشان...روی یک سنگ سفید
خیس در خیس نشستم
باز کردم دفتر
واژه ها جاری شد
ریخت بر آب...
واژه بر آب شناور میرفت
شعر در شعر پیچید
کودکی قافیه را بر هم زد
وسطِ قالبِ شعرم رقصید
کودکان معصومند...کودکان دلپاکند
پاک در پاک شناور شده بود
کودکان شعر به هم پاشیدند
واژه هایی که پراکنده شدند...باز در شعر چکیدند
به هم پیوستند!
شعر منظم میرفت!
آنطرف پیرزنی...دست در شعر خدا برد
واژه ای برمیداشت...صورتش را میشست
و چه نورانی شد!
اینطرف پیرمردی...
رفت با شعر وضو کرد
شعر منظم میرفت...بوی عرفان میداد
پشتِ سر...پای چنارریشه در شعر خدا داشت
واژه مینوشید
عشق میرویید بر شاخه ی خشک
شعر میشد هر برگ
من به گنجشک حسادت کردم
وسطِ شعرِ خدا لانه ای ساخته بود
غرقِ آرامش بود...کنجِ آغوشِ خدا
مات و مبهوت نشستم
اینهمه زیبایی...
اشک از گوشه ی چشمم غلطید
دست بر آب زدم
زندگی شعر زلالی است
تو بنوش
تو بفهم
لمس کن روحِ خدا...
زندگی چیزی نیست...جز همین لحظه ی ناب!
همه جا لطف خدا بود
همه جا زیبا بود
ناگهان بلبلی از شاخه پرید
اتفاقی افتاد...که دلم را لرزاند
آنطرف تَر...لبِ رود
لبِ احساسِ خدا بره ای را کشتند
گوسفندی دیدم...که تقلا میکرد
دلِ شعرم خون شد!
کودکی وحشت کرد
کودک از شعر جدا شد
واژه ها آب شدند...که بشویند گناهِ آدم!
دفترم را بستم
شعر دیگر کافی است!
این حقیقت سرخ است!
دست بر آب زدم
دستها خونی شد
یک حقیقت رو شد:!
اینهمه شعر چه سودی دارد؟؟؟!
آخرش انسانیم
با دو دستی که به خون آلوده است!
عمقِ همدردیِ ما دلسوزی است!
یا به ما چه؟!
خواست بره نباشد!
هر کسی چیزی دید
هر کسی خاطره ای با خود برد
من ولی غرق در این اندیشه:
واقعا انسانها به چه قیمت شادند؟!
اینهمه بی رحمی...به بهایی اندک؟!
واقعا می ارزد؟؟!!
شاخه هایی که شکست
لطمه هایی که طبیعت خورده...
چه کسی پاسخگوست؟!
اینهم از سیزدهِ ما!
گوشه ی دفتر شعرم...مینویسم با بغض...که بماند یادم:
حالِ انسان خوب است
بره ی بیچاره...سیزدهِ نحسی داشت!
#محمد_رضا_نظری«لادون پرند»
کانال رسمی اشعار محمدرضا نظری
@ladovanparand56
شعری که غروب سیزده هفت سال پیش نوشتم
چند ایراد ریز وزنی اش را به خاطر حس ناب شعر نادیده گرفتم، شما هم نادیده بگیرید
2.9K viewsedited 09:09