🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

یک حقوقی در نیویورک

Logo of telegram channel mohsenrowhani — یک حقوقی در نیویورک ی
Logo of telegram channel mohsenrowhani — یک حقوقی در نیویورک
Channel address: @mohsenrowhani
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 4.84K
Description from channel

محسن روحانی
کانال گرنت، اسکالرشیپ و‌ فرصت‌های دکتری و پست‌دکتری:
https://t.me/Mohsenrowhanii

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


The latest Messages

2022-08-13 16:59:57
می‌دانی؛

احساسی که ما به آدم‌ها داریم یک چیز است.
حسی که با بودن کنارشان،
نسبت به خودمان داریم
اساسا چیز دیگری!

فکر کن ببین دنبال کدامی!

غروب از این دور زیباست،
ولی آدم‌ها در آفتابش
حتی بیشتر می‌سوزند.
@mohsenrowhani
1.7K views13:59
Open / Comment
2022-05-30 18:08:41 ‍ از من بپرسند می‌گویم، تولد و مرگ آدم‌ها اصلاً به تاریخی که توی شناسنامه می‌نویسند، نیست.
ما هر بار که به خاطر شنیدن خبر بدی قلب‌مان ریخت، انگار مردیم.
وقت‌هایی که با کلی برنامه‌ریزی و پیش‌بینی به هدف‌مان نرسیدیم، برای چند دقیقه، دیگر دنیا برایمان تمام شد.

حتی هیچ‌وقت باورمان نمی‌شد فردای دفن عزیزان‌مان، کسانی که زندگی‌مان بندشان بود، دوباره زنده باشیم، باز زندگی کنیم...
همه‌ی مدت عمرمان به اختیار و بی‌اختیار مردن را حس کردیم! «مردیم و زنده شدیم»

اما در عوض،
لحظه‌ی تحقق آرزوهایی که برای‌شان پوستمان کنده شد، دوباره به دنیا آمدیم.
بعد از رفتن مریضی‌ای که طاقت‌مان را طاق کرده بود، انگار روح تازه به بدنمان آمد…
روز آشتی کردن کسی که با قهر بودنش زندگی‌مان سیاه بود…

ما بارها و چندباره به زندگی برگشته‌ایم.
وقت‌هایی که هیچ‌کسِ دیگری جز خودمان از زمان‌شان خبر ندارد…

پیشِ این همه تاریخی که واضح‌تر از تولد در یادمان هست،
واقعاً روز شروع و پایان زندگی چه اهمیتی دارد.

من،
هر سال می‌آیم اینجا و با تاریخ شناسنامه تجدید میثاق می‌کنم
و نمی‌گویم که این اواخر نهم خرداد چقدر تندتند می رسد. حتی به نظرم چند وقتی است که شش ماه یکبار عید نوروز می شود…

از من بپرسند می گویم،
۳۵ سالگی از آن جایی که می تواند خط تای ورق زندگی باشد، قله است.
بقیه‌ی عمر می افتد توی سراشیبی،
و نهم خردادهای بعدش شایدحتی زودتر هم برسند.

https://www.instagram.com/p/CeLoq7pOffi/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
789 views15:08
Open / Comment
2022-03-21 15:18:31
الهی اولین سال قرن بهترینِ سال‌ها باشه.
اتفاقات شیرینِ بی برنامه رخ بده برات.
از اونایی که آدم باورش نمیشه.
آدمای خوب سر راهت بیان،
درآمدِ زیادِ آسون روزی‌ت بشه،
تنت سالم باشه و فکرت آروم،
تو قلبت همیشه دوست داشتن بجوشه..
نرم باشه دلت و گرم.
هر روز بخندی و انگیزه‌ت تموم نشه.
عزیزانت رو ببینی
و بغل‌شون کنی،
ببوسی‌شون
و انقدری پیش‌شون باشی که سیر بشی.

دست آخر؛
اسفند سال ۰۱ از عملکرد خودت راضی باشی
@mohsenrowhani
2.8K views12:18
Open / Comment
2022-03-09 12:45:52
شاید عجیب باشد اما این جملات واقعی‌ست.
ساعت‌های بی‌حسابی از عمرت را صرف این می‌کنی که زبان نو را یاد بگیری، با آن صحبت کنی و آن قدر تمرین کنی که درس بخوانی.
که ناخودآگاهت شود.
از زبان مادری‌ات و صحبت‌هایش فاصله‌ می‌گیری که نورون‌های تازه، راه رفته را برنگردند و بمانند و مسیر زبان جدید را شکل دهند.
اما؛
آن‌گاه که دیگر شب‌ها خواب فارسی ندیدی و یافتن جمله‌ی جایگزین به زبان مادری سخت شد،
حس می‌کنی وجودت، بخشی که خودت دور گذاشتی را کم دارد.
نوشتن، خواندن و حرف زدن به فارسی، حیاط خلوتت می‌شود.
مأمن و تکیه‌گاهی که تنها خودت می‌شناسی‌اش.
نه نیازی به توجیه دارد،
نه توضیح.

زبان مادری،
مثل مام وطن،
همیشه آغوشش باز و گرم است.
@mohsenrowhani
3.8K views09:45
Open / Comment
2022-01-25 17:12:02 سلام و ‌آرزوی سلامتی. راستش ایده‌ی نوشتن کتاب چمدان‌های باز، از این کانال (یک حقوقی در نیویورک) اومد. اون هم از سمت عزیزانی که با پیام‌هاشون، منو تشویق و حمایت کردن به تدوین دیده‌ها و شنیده‌هام. لازم می‌دونم که از همه‌ی شما همراهان ارزشمند این کانال، صمیمانه تشکر کنم و امیدوارم اگر چمدان‌های باز رو از نظر گذروندین، من رو هم در جریان نگاهتون قرار بدین که در ‌کتاب بعدی حتما لحاظ کنم. این رو هم نیازه اضافه کنم که نوشتن چمدان‌‌های باز خیلی بیشتر ازونکه فکرش رو می کردم از من وقت و انرژی گرفت تا بتونم به عنوان یه اثر که لایق نگاه و وقت ارزشمند شما باشه عرضه ش کنم. برای تهیه ی این کتاب از نمایشگاه کتاب تهران با بیست درصد تخفیف، می تونین به لینک زیر مراجعه کنین: yun.ir/0se00c
1.5K views14:12
Open / Comment
2022-01-24 15:44:24 ‍ باید اعترافی کنم.
همین حالا، با متنی مجازی که تنها راه ارتباطی‌ام از چند هزار کیلومتر دور‌تر است.
باید با سر انگشتانی که بیشتر از هر جسمی به کیبورد لپ‌تاپ خورده‌اند تایپ کنم که تا حالا چقدر و چه چیزهایی نوشته‌ام.
از وقتی آدم حقوقی شده‌ام، چندین مقاله تخصصی فارسی و انگلیسی، کتب تالیفی و چندتایی ترجمه و یک تز سیصد و اندی صفحه‌ای نوشته‌ام.
پاراگراف‌‌های رسمی اتو‌کشیده‌ای که مثل جنتلمن‌ها، با کت و شلوار توی مجامع علمی حاضر می‌شوند.
همه‌ی هزاران کلمه‌ای که به نام من جایی ثبت شده‌اند، حکم عقل بوده و متن علمی.

اما،
از روزی که پایم به نیویورک رسید، دلم پر شد از حرف. از همان دم در هواپیمای اماراتی تا حالا که وسط خیابان پنجمم. همه‌‌ی جاهای خالی آدم‌ها و حرف‌هایشان، محبت‌ و بغل‌هایشان، سالگرد تاریخ‌های شمسی و قمری، مرور اتفاقات توی ایران، همه، صرفاً با خودگویی پر شد. به اضافه‌ی تعریف از انسان‌های متفاوتِ مهاجرت کرده به آمریکا و زندگی‌های پیچیده‌ی هر کدام. تکانه‌های فرهنگِ تازه به تن خودم و آن‌ها، روایت پوست‌ انداختن‌ها، طاقت‌ها، اشک‌ها.

هی خودم گفتم و خودم شنیدم و هر چه بود را مثل یک لا پیرهن زیرِ شرشر باران، به جانم کشیدم. درد دل‌های سرد و گرم تنهایی بودند در لوکیشن واقعیِ فیلم‌های آمریکایی. تحلیل‌هایی که متکلم وحده و مخاطب خاصش «محسن» بود، نه هیچ نفرِ هم‌زبان یا غیر هم‌زبان دوم یا سومی.

یک روز اما تَلِ حرف‌ها انبار شد، آن قدر زیاد که باید خالی می‌شدم. نشستم به نوشتن. سر کار و دانشگاه سناریو می‌چیدم و شب‌ها می‌ریختم‌شان توی قالب هر چه جملهٔ فارسی که یادم مانده بود. در حالی که یادآوری تک‌تک‌شان قلبم را دوباره فشار می‌داد و عرصه تنهایی را تنگ‌تر می‌کرد. وقتی حس‌‌ها و خاطرات بکر، از پستوی ذهنم می‌آمدند بیرون و تن‌ می‌دادند به بی‌حیاییِ نوشته شدن، حتی بارها منصرف شدم.
مثل درد دلی که گفته شده و به سبُکیِ بعدش عادت نداری!
ماه‌ها ادامه دادم و دوام جمله ‌کردنِ تجربیات، شد سیصد و چند صفحه. همه را چیدم توی یک چمدان سی‌کیلویی، اندازهٔ بار مجاز پرواز خارجی و درش را باز گذاشتم.

«چمدان‌های باز»، برعکس باقی نوشته‌های من، جملات غیررسمی ساده‌ای هستند که از دل برآمده و همین روزها به دست‌تان می‌رسد و امیدارم به دل‌تان بنشیند.

«اعتراف می‌کنم مجموعِ این پاراگراف‌های بدون وجههٔ علمی،
از همهٔ دیگر نوشته‌هایم برایم
عزیزتر است».

پ.ن: از نمایشگاه مجازی کتاب تهران از طریق لینک زیر میتوانید کتاب را با بیست درصد تخفیف تهیه کنید

yun.ir/0se00c
949 views12:44
Open / Comment
2022-01-15 18:48:56 ‍ هیچ چیز خارج، شبیهِ داخل نیست و این حقیقت تلخ مثل دودی که از آتش‌سوزی ساختمانی در کوچه‌ی پشتی بلند شده باشد، از وقتی می‌رسی همه‌ی فضای کوچه و خانه و زندگی‌ات را پر می‌کند و تمامی هم ندارد.

این ناشبیه بودنِ هر چیزی؛ حتی در زمان مشابهِ وطن و با آدم‌های مشابه، حتی اگر همه‌ی دل‌خواسته‌هایم با خانه و زندگی‌شان اینجا کنارم حاضر شوند، باز «حس خاطره» به وجود نمی‌آید.

آدم‌های دور شده از وطن زیر فشارِ تنها شدن و درگیری‌های زندگی دوباره، روحشان به اندازه‌ی پوست پیاز ظریف می‌شود، در حالی‌که این را نه کسی می‌فهمد و نه باید بفهمد. قوی‌ترین مهاجر‌ها «زودرنج» می‌شوند، درحالی‌ که وقتی برای هضم و درمان رنج‌ هم ندارند. چون باید خیلی سریع توی قالب شهر مقصد فرم بگیرند و هیچ گاه گله نکنند.

حتی اگر فرآیند این تطبیق، حجم فکر و گوشه‌ی آرنج و نرمیِ دل‌شان را از جایی ببُرد، بشکند، با لگد تو بدهد و غُر کند.

باران، از نم‌نمش گرفته تا شرشر شیلنگی، برف از نوبرش گرفته تا وقتی خیابان‌ها را می‌بندد‌ و می‌رسد تا کمر، بخاری که از دهانت فوت می‌کنی بیرون، حتی جنس سرما و گرمای اینجا هم فرق می‌کند. اینجا ما جور دیگری می‌لرزیم، اگر بگو‌یم بیشتر، اشتباه است باید بگویم عجیب‌تر.

دروغ نیست اگر بگویم تنِ مهاجر هم «شکننده» می‌شود. خودم فهمیدم که جسم من، منتظرِ چشیدن لذت بارش باران و خیسی خیابان است، به شرطی که حس فرحزاد بدهد. من لحظه‌ لحظه‌ی هوای برفی را نفس می‌کشم و دنبال هوای توچالم و تعطیلی مدارس. وسط شرجی و گرمای تابستان منتظرم حال شمال سراغم بیاید…ولی هیچ‌وقت نیامده و نمی‌آید.

و این نا شبیهی‌ست که غم می‌ریزد و راه کیف کردن را می‌بندد.

از بهار قشنگ‌تر داریم؟! اینجا درخت شکوفه‌ی صورتی زده هم یک جور جدیدی به چشم می‌آید و‌ چون ما ته ذهن‌مان با نسخه‌ی اول دیده‌ی اورجینال مقایسه‌اش می‌کنیم، آن زیبایی را ندارد.

به اندازه‌ی نامعلومی زمان می‌برد که مهاجر بالغ با همه‌ی ابعادش سوئیچ کند به زندگی تازه‌اش و کاملاً حق دارد اگر انتخاب کند بعضی چیزها هیچ وقت دلش را نبرند.

بعضی لذت‌ها هیچ وقت عمیق نشوند
و بعضی‌شان ناشناخته بمانند.
چون،
ما هر کدام یک تنیم که از قبیله جدا شده‌ایم،
در حالی که خودمان، خواسته،
خاطرمان را جا گذاشته‌ایم،
و می‌خواهیم که همان‌جا باشد.
تا برگردیم…
@mohsenrowhani
886 views15:48
Open / Comment
2021-12-31 20:47:44
بیشتر سال‌های عمرم یازدهم دی‌ماه فقط ۱۱ دی بوده.
یک روز معمولی که هشتاد روز تا عید ما فاصله داشت. پر بود از سوز زمستان، وارونگی و آلودگی هوا و شلوغی‌های آخر سال.
اما از وقتی ساکن فرنگ شده‌ام، سال کاری، اجتماعی و اقتصادی من دم این ساعت‌ها تحویل می‌شود. و بیشتر از یازدهم دی اول ژانویه برایم پررنگ است. از تقویم‌ گوشی تا تقویم‌های رومیزی و دیواری خانه و محل کارم همه جدید می‌شوند. سالِ من به جبرِ مکانی نو می‌شود. بس که کاج‌های چراغ دار و تزئینات کریسمس همه‌جای شهر، چشم را می‌گیرند، می‌زنند و شبانه روز چله زمستان حرفِ عید است.
برای من اما،
هنوز عید وقتی‌ست که ننه سرما برود، برف‌ دماوند آب شود و بهار شکوفه‌های زمین را بیرون بریزد. ‌سر شاخه‌ها سایه‌روشن سبز بگیرند. سمنو برسد، سنبل گل بدهد و همه دنبال اسکناس نو باشند.
سالِ دلِ ما ایرانی‌ها،
هرجا که باشیم.
فقط با بهار نو می‌شود.
@mohsenrowhani
769 views17:47
Open / Comment
2021-12-23 15:14:21



«تجربه زندگی دانشجویی بین یهودیان و مسیحیان»

در این فایل صوتی که حاصل هم صحبتی اینستاگرامی با مجموعه فطرس مدیاست، به صورت اجمالی به موارد زیر اشاره شده است:

⁃ قانون اساسی امریکا: آزادی مذهب و آزادی بیان
⁃ چالشهای پیش روی شیعیان در نیویورک
⁃ پوشش اسلامی و محدودیت های اشتغال
⁃ جرایم نفرت زا
⁃ مفهوم مذهب در ایالات دموکرات و جمهوری خواه
1.1K viewsedited  12:14
Open / Comment
2021-12-16 18:26:35 ‍ ‍ «نامه‌ از ایران»

داداش دستش را برد سمت دسته‌ی برگه‌ها، همان‌هایی که از طبقه‌ی پایین شهر کتاب خریده بود. فروشنده گفته بود آن‌ها گِرَم بالا هستند و خط دار. مخصوص نوشتن نامه. چهارتایشان را برداشت.

شش ساعت از شبِ پاییزی گذشته بود. یکی از خودکارها را برداشت. حرف‌های توی ذهنش از چند شب پیش جمع شده بودند. قرار بود همه را با ترتیب بنویسد، ادبی باشد و خیلی هم مهربان. از تکرار کلمه‌ها توی ذهنش، هم دلش تنگ‌تر می‌شد هم چشمش گرم. نوک خودکار را گذاشت روی کاغذ و شروع کرد به نوشتن. یادش نمی‌آمد بعد از آمدن ایمیل و فضای مجازی اصلاً نامه‌ای نوشته یا نه. پیش خودش فکر می‌کرد شاید با این همه طمطراق و سختی راه فرستادن نامه آنقدرها هم دل نبرد.



خط اول را نوشت. به زیباترین مدلی که تا آن لحظه یاد گرفته بود. از کتاب‌های خوشنویسی ابتدایی تا هر چه خودش بلد بود. کلماتش فرم بین ثلث و نستعلیق داشتند. متمایل به هر دو. وسط نامه که رسید اشکش گرفت. برگه را کنار گذاشت و رفت جلوی پنجره. شبی سرد و سیاه بود. با نقطه‌های کم‌نور جدا از هم. یاد همه‌ی خاطرات با هم بودن افتاد. گریه کرد. آنقدر که سبک شد و سردرد گرفت.

برگشت پشت میزش. نامه را به سختی ولی تمام کرد. با دقت و نرمی، تایش کرد و آن را دوباره هم تا کرد. کاغذ گرم بالای سفارشی با نوشته‌هایش حتی سنگین‌تر هم شده بود. آن را داخل پاکت گذاشت و رفت که بخوابد.

«من همان نامه‌ام»

صبح، منِ داخل پاکت را برد اداره‌ی پست. خانمِ پشت میز یک پاکت حباب دار داد دستش و گفت که «لطفاً بذاریدش تو این و آدرس‌های روش رو پر کنید» رویش را با خودکار «کیانِ» اداره پست نوشت. بالای چپ از کلمه‌ی ایران شروع شده بود تا پلاک خانه‌اش. با دقت می‌نوشت و مرتب، انگار خوب نوشتنِ مشق باشد برای راضی کردن معلم. سمت چپِ پایین آدرس گیرنده را نوشت، از آمریکا شروع شده بود تا چند عدد که شماره ساختمان بود. بعدش هم کد پستی. این‌ها انگلیسی بودند. چون قرار بود بروند خارج.

خانم اداره‌ی پست، پاکت را گرفت و گذاشت روی ترازو. وزن من را بیست گرم نشان داد ولی خب خیلی بیشتر بود. همراه من بالای صدکیلو حرف بود، بیشتر از یک استکان اشک و اندازه‌ی سال‌های ندیدن و دل‌تنگی.

من را چپاندند کنار یک بسته‌ی هزارتایی مثل خودم. همه پاکت بودیم. با دست‌خط‌های مختلف. از شهرهای مختلف. ما را گذاشتند توی‌ کارتن و چسب و بند کردند رفتیم گوشه‌ی هواپیمایی که می‌رفت قطر.

چهار ساعت گذشت دوباره نصفه شبی شرجی بود که در عقب هواپیما باز شد‌ کارتن را روی چرخ‌ها انداختند و توی دفتر بازرسی زمین‌گذاشتند. با تیغ عربی چسب و بندها را پاره کردند و‌ پاکت ها را تک تک از وسط بریدند. گذاشتند زیر دستگاه سی‌تی اسکن. همه‌ی جانم با کلمه‌ها از زیر اشعه گذشت و چیزی غیر از جوهر و کاغذ برای دیدن‌شان نداشتم. دست کردند همه جای پاکت را گشتند. نامه را دادند یکی با ذره بین نگاه کرد، نشست روی صندلی و از پشت عینک زل زد و متن را خواند. دوباره تاهای باز شده را بست و دوباره پاکت‌ها را چسب زد. همه پاکت‌های نامه، وصله پینه شده رفتیم توی کارتن‌. چسب زدند و بردند و هل دادند ته یک هواپیمای دیگر که قرار بود برود آنور دنیا. بکارت حرف‌ها زایل شده بود. حس اینکه نامحرمی زبان نفهم، من را خوانده اذیتم کرد. ولی من ناگزیر بودم از این راه به پیش چشم‌های گیرنده در مقصد برسم.

نصف شبانه‌روز گذشت. دوباره شب بود که با کلمات انگلیسی در هواپیما را باز کردند و کارتن را پس کشیدند. روی چرخ انداختند و دوباره وسط یکی از دفترهای فرودگاه کِندی پیاده‌مان کردند. دوباره تیغ انداختند وسط صافی چسب‌ها و بندها. پاره کردند و پاکت‌های خسته را بیرون ریختند. از جای دیگر بریدند و نامه را نگاه انداختند، اسکن دیگری اشعه ایکس را پخش کرد روی جوهر من. تنم از اینهمه جسارت یخ کرده بود و میسوخت. دوباره با دستگاهی زل زدند تا فیهاخالدون پاپیروس را ببینند، دیدند، برانداز کردند و چسب زدند وبرگرداندند.

چند تا نامه بودیم، که در نیویورک ماندیم. من را فرستادند پست منهتن، هوای کشور غریب اشک‌های دلم را تازه می‌کرد و دل‌تنگی‌ها رابیشتر نشان می‌داد.

پستچی بغلم کرد و با چند تا بسته برد تا خیابان پارک. دیگر اندازه‌ی یک ساعت هم تاب دستمالی و دیده شدن نداشتم. حتی دلم می‌خواست زودتر خوانده شوم و مچاله بروم توی زباله. ولی دیگر انقدر من را مطالعه نکنند.

گیرنده من را از صندوق پستی‌اش بیرون کشید. آنقدر نزدیک صورتش برد که نفسش را حس کردم. من را، چسب‌هایم را، زخم‌های پاکتی که حباب‌هایش ترکیده بودند بوسید. حتی وقتی هنوز حرف‌های دلم را نخوانده بود.

گیرنده بوی عطر فرستنده را می‌داد.

ولی خیلی دور بود.

@mohsenrowhani
884 views15:26
Open / Comment