2022-07-04 01:24:30
Literature
فرانتس کافکا: درخشش ابدی یک ذهن شکنجه شده
یادبودی بر تولد فرانتس کافکا
قفسی متولد شد تا به جستجوی پرندهای برود...
بیخوابیهای یک نویسنده؛
کافکا در تمام طول زندگی حرفهای خود به عنوان یک نویسنده، با بیخوابی (insomnia) دمخور بود و توهمات ناشی از این عارضه، نقش بسزایی در شکل گیری آثارش داشت. کافکا در این مورد مینویسد:
معتقدم تنها دلیل این بیخوابی، نوشتن است. شاید روشهای دیگری برای نویسندگی وجود داشته باشد، اما من فقط این روش را میشناسم؛ شبها، وقتی ترس نمیگذارد بخوابم؛ من فقط این روش را میشناسم.
به نظر میرسد نویسندگی برای کافکا، حالتی از خلسهای شبانه است که در را به روی تاریکیِ بیپایان درونیاش، درست مثل پرتگاهی که انتهایش معلوم نیست، باز میکند. کافکا به هنگام صحبت از یکی از این بیخوابیهای شبانه، از آتشی بزرگ سخن به میان میآورد که همه چیز در آن، پدیدار و ناپدید میگردد. او با بیدار ماندن در شبها، خود را بیشتر و بیشتر از دنیای انسانها دور کرد. کافکا به ایدهی جدا شدن از خانواده علاقهمند بود؛ با این وجود، او بیشتر عمر خود را در کنار آنها گذراند؛ درست مانند «گرگور سامسا»، شخصیت اصلی کتاب «مسخ» که مانند خود کافکا رابطهی پرمشکلی با خانواده داشت.
فاصله گرفتن از اجتماع و نور خورشید، برای ورود به خلسهی مورد نظر کافکا، ضروری به نظر میرسید. او شبها را برای نوشتن مناسب میدانست و این کار را در حالت بیخوابی شدید انجام میداد. کافکا در نامهای به مکس براد در این مورد میگوید: این فراموش کردن خویشتن است و نه هوشیاری که پیش نیاز نویسندگی است.
از نامهها و خاطرات کافکا میتوان متوجه شد که این بیخوابیِ مداوم، حتی اگر حکم شکنجهای دردناک را برای او داشت، روش مورد علاقه و شاید تنها شکلی بود که این نویسنده میتوانست در اعماق ناخودآگاه خود سفر کند. بیخوابی کافکا به هیچ وجه، فاصله گرفتن از معنای انسان بودن نبود بلکه درست برعکس، از طریق به سطح آوردن عناصری از ناخودآگاه که اغلبِ افکار و کارهای ما در زمان بیداری را جهت دهی میکنند، سعی در تبیین این معنا داشت.
علاقه به داستایفسکی؛
فرانتس کافکا را از هر جهت باید یک استثناء در نظر گرفت. او به عنوان مردی تنها، تماماً بیگانه با محیط و مرسومات پیرامون خود و نابغهای نوآور و غیرقابل تقلید، به ذهن جامعهی ادبی و کتابدوستان اروپا و آمریکای شمالی وارد شد. کافکا حتی در ارزیابی خود از وضع زندگیاش، خود را نقطهی شروع و یا نقطهی پایان در نظر میگرفت. با این وجود، حتی در سالهای اولیهی انتشار کتابهای کافکا پس از مرگ، نام او در کنار چهرههایی همچون «کییرکگور» و «داستایفسکی» قرار داده شده است.
کتابهای داستایفسکی، آثاری چون «برادران کارامازوف»، «جنایت و مکافات» و نامههای او، در کتابخانهی شخصی کافکا به چشم میخوردند. با اتکا به نامهها و خاطرات کافکا میتوان با اطمینان گفت او علاوه بر کتابهایی که در کتابخانهاش داشت، به زندگی نامهها و مقالات مربوط به داستایفسکی نیز علاقهمند بود. کافکا در نامهای در سال 1913 بیان میکند: این چهار نفر، گریلپارتسر، داستایفسکی، کلایست و فلوبر را خویشاوندان واقعی خود میدانم.
این جمله نه تنها حکایت از علاقهی کافکا به این نویسندگان دارد بلکه همذات پنداری او با دیدگاههای هستی شناسانه ی آنها را نشان میدهد. کافکا به احتمال زیاد، رنج ناشی از ابتلا به صرع که نویسندهی روس مورد علاقهاش با آن مواجه بود را با بیماری سل خود مقایسه میکرد و میدانست که داستایفسکی، همانند خودش، رابطهی عجیب و پیچیدهای با پدرش داشته است. این رابطهی پیچیده با پدر، برای داستایفسکی در کتاب «برادران کارامازوف» و برای کافکا به طور ویژه در کتاب «نامه به پدر» نمود دارد.
Existential Media
813 views22:24