چراغ را نتوانم کشت که صبح پنجره ، روشن نیست به هیچ سو نتوانم ر | شعرخوانی
چراغ را نتوانم کشت که صبح پنجره ، روشن نیست به هیچ سو نتوانم رفت اگرچه جای نشستن نیست چنان در آینه تنهایم که غیر خویش نمی بینم به جستجوی که برخیزم ؟ در انتظار که بنشینم ؟ ز صبح پنجره نومید خوشم به باد که خواهد خواند تو ، گرد خانه تکانی ها در آستانه ی نوروزی ترا از آینه خواهم راند