2022-05-23 22:02:05
پیدا بود که مرگ مثل خون در رگهای سهراب میدود. تاخت و تازش را در زیر پوست میشد دید. چه جولانی میداد و مرگ مثل سایهای رنگ میباخت و محو میشد. بیشباهت به مرغ پَر کندهای نبود. در گوشهای از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچکتر شده بود. درد میکشید.
میگفت که همیشه از آدمهایی که حرمت زندگی را نگه نمیدارند و خودشان را میکشند تعجب میکردم، اما حالا میفهمم چطور میشود که خودشان را میکشند. بعضی وقتها زندگی کردن غیر ممکن است.
اما سهراب جور دیگری بود. یک کیسهی استخوانی، لهیده و دردناک، با دو چشم هوشیار و کنجکاو. میپرسید از بچهها کی را میبینی؟ با این اوضاع به کجا میرویم؟ میخواست بداند بیرون از تخت و بیمارستان، بیرون از تخت بند بیماری چه میگذرد. نگران بیرون بود که پارسال زیر و رو شده بود؛ از شوق، از هیجان! زلزله را میدید و استخوانبندی ظلم را که با صدای هولناکی میشکند و مثل زباله روی هم کوت میشود، سیاه در سیاه. این سقف سنگین بالای سرمان، هزاران ساله، شکافی برداشته بود و ستارهها کورسویی میزدند.
ای روزهای خوشِ کوتاه، آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده بودید؟ روزهای پیش از نومیدی، روزهای صبح کاذب. برای مردمی که چون بنیاسراییل از خدا به گوساله روی آوردند و آنگاه ندا آمد که "هر کس شمشیر خود را بر ران خویش بگذارد و برادر و دوست خویش و همسایه خود را بکشد" (سفر خروج: ۳۲) ما از طلا گوساله ساخته بودیم و پرستیده بودیم و "یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسران تا پشت سوم و چهارم می گیرد" (سفر خروج: ۲۰) همان داستان هارون و سامری و گوسالهی سخنگو. هر قومی که از طلا گوساله بسازد و آن را بپرستد، سرنوشتی بدتر از ما خواهد داشت. دروغ مثل موریانه جانش را میجود و مثل شمشیر در تاریکی بر جان مردمش فرو میآید.
سهراب را دروغ کشت. سهراب قصه را میگویم....
قصهی سهراب و نوشدارو، به یاد سهراب
از کتاب خواب و خاموشی
به قلم شاهرخ مسکوب
@ShouriDigar
141 viewsMasoumeh gholipour, 19:02