2016-11-21 00:56:08
من همه چیز رو از اول ساخته بودم،
اشکاي زيادي ريختم،
شب هاي زيادي بيداري کشیدم،
روزهاي بی شماري دلتنگیم رو قورت دادم،
ساعت ها پشت خط التماس ها کردم،
بار ها به تیغ و بعد به رگم خيره شدم ومن سالهاي زيادي منتظر این لحظه بودم!
لحظه اي که همه چيز به فراموشي سپرده شده باشه...
لحظه اي که همه چیز به آخرش رسيده باشه...
حالا بعد از این همه سال که همه چیز تموم شده چیکار کنم؟!
چطور بدون غمه همیشگیم زندگي کنم؟!
اون همه زجر کشیدم که تهش این باشه؟!
که هيچوقت سهم خودم رو از خوشبختي نگیرم؟
فکر میکردم برمیگرده...
یا حداقل دنبالم میگرده...
فکر ميکردم بعد از چند سال کسي جایگزینش میشه،کسی که با وجودش بفهمم حسم به اون بچگي بوده...
فکر نميکردم بعد این همه سال با شنيدن اسمش قلبم تیر بکشه..
ميخواستم زندگي کنم،
ميخواستم براي زندگيم تصميم هاي بزرگ بگیرم،
ميخواستم مثل یه آدم معمولي بعد از اون به زندگيم ادامه بدم،
اما زندگیم جور دیگه اي گذشت...
قسمت طولانیش رو صرف کنار اومدن با رفتنش کردم،
قسمت ديگه اي رو در انتظار برگشتنش،در انتظار خوشبختي سر کردم
و حالا بايد این سال هاي آخر رو در حسرت سال هاي گذشته سر کنم..!
اشتباه کردم،
اشتباهي که هيچكس نمیدونه چجوري بايد ازش برگشت،
اون موندنش با من کوتاه بود ولي رفتنش تا ابدیت همراهم بود...!
رفتنش ویرانگري بود که پايان نداشت!
382 views21:56