صبح شنبهها یه بویی تو آشپزخونه میومد، انگاری که دستهی تمام ق | FAVANIA | VERONA
صبح شنبهها یه بویی تو آشپزخونه میومد، انگاری که دستهی تمام قابلمههای تو کابینت، سوخته باشه. انگار که تهسیگار روشن انداخته باشن تو سطل پر بطری آبمعدنی. ولی ترس نداشتیم. میدونستیم از دیشبشه. آخه یه عادتی داشت که مهمونا که میرفتن، دور از چشم ما و بقیه ناراحتای محیط زیست، پوستهای شکلات توی زیردستیها رو جمع میکرد؛ میگرفت رو شعلهی گاز و آبشدنشو تماشا میکرد. میگفت حکایت پلاستیک روی شعله، واقعیتر از کاغذ و چوبه. ازبیننمیره. تیکهتیکه و پوک نمیشه. اولش پیچوتاب میخوره. بعد مچاله میشه. هی جمع میشه تو خودش. هی مچاله میشه. آخرش که میبینه دم تمومشدنشه و این دستوپازدنا دیگه جواب نیست، یه سمی پخش میکنه تو هوا و یه تیکهی سفت کوچیک میشه که دیگه نمیشه آبش کرد. میگفت حیفه آدم، حکایت پلاستیک روی شعله رو هر جمعه نشنوه و هفتهشو شروع کنه.