Channel address:
Categories:
Blogs
Language: English
Subscribers:
44
Description from channel
ADMIN : @ALI_LABAFAN
FAVANIA VERONA GALLERY
Future design and quality
فـــاوانــیــا | طرح و کیفیتِ آینده
Ratings & Reviews
Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
1
4 stars
0
3 stars
0
2 stars
0
1 stars
1
The latest Messages
2022-03-19 21:26:34
اول هزار و چهارصد، قیف خالی به دست، زل زده بودم به اسکوپ بستنیای که روی آسفالت گرم آب میشد. مستاصل بودم، کاری از دستم برنمیومد و البته که نمیتونستم باور کنم دیگه بستنیای وجود نداره. که حتی معلوم نیست دفعه بعدیای که بستنیفروش سر میزنه به کوچهمون، کی باشه.
وقتی هم که بالاخره تونستم پاهامو بکشم رو زمین و از بستنی دور بشم، قیفش رو محکم توی مشتم نگه داشتم. اونموقع فکر میکردم قیف برای من تهمونده امیده. مطمئنم میکنه که بستنی بعدی تو راهه و خب کی تهمونده امیدش رو میندازه دور؟
شیش ماه و اندی بعد، بالاخره فهمیدم که قیف، تمایل عجیب و ناخودآگاه من به یادآوری مستمر اون رنجه. وگرنه برای بستنیفروش چه اهمیتی داره که تو تمام مدت یه قیف خالی دستت بوده و کنار جدول، منتظر اون شیرینی وعدهدادهشده بودی یا سر راهت، چشمت بهش افتاده و در لحظه دلت بستنی خواسته؟ اگر قرار باشه بستنی بهت برسه، بالاخره در یک لحظهی منحصر به فرد بهت میرسه؛ روی قیف تازهی خودش، نه قیف کهنهی تو.
پذیرفتن یک جاییه حول و حوش دور انداختن اون قیف خالی. تو نمیتونی قیف بهدست راه بری، لبخند بزنی و به خودت القا کنی که منتظر بستنی نیستی. اون لبخنده با ماهیچههای منقبضی که پیچیدن دور قیف جور درنمیاد و این جوردرنیومدن ریزریز خراشت میده؛ بدون این که درد واضحی احساس کنی.
شاید بهترین اتفاقی که امسال برای من افتاد همین بود که یک جایی تمام زورم رو جمع کردم و قیفو انداختم دور. حتی عقبتر وایستادم و زل زدم به خرد شدنش تا با تکتک سلولهام باور کنم که «تموم شد». تموم تموم، تموم واقعی؛ بدون هیچ قیف توخالیای.
3.6K views18:26
2020-12-21 21:51:12
«لورای عزیز من؛ من اگر میخواستم ایمان بیاورم به آغاز فصل سرد، اگر میپذیرفتم یک «فصل»، یک دورهی محدود، برای سرما وجود دارد، خیلی زودتر از اینها در انتظار پایان یافتنش، از پا درمیآمدم. این را رکوراست بهت بگویم. فصل سرد اگر در بستر همین لحظه در جریان نباشد، در سایهاش کمین کرده است و بودنش هم آنقدر محسوس و قابل درک است که نیازی نیست بهسان یک مفهوم فرازمینی به آن ایمان بیاوریم. تنها چیزی که باید به آن ایمان بیاوریم، حضور سرزدهی گرمای رهگذریست که یخ دور مغز استخوانها را باز میکند و برای بار چندم به ما اطمینان میدهد که قرار نیست یخزدگی، فلجمان کند.
خودت را حسابی بپوشان و اگر دستت میرسد، روی شانهی کناردستیهایت هم پتویی بیانداز. با محبت.»
3.8K viewsedited 18:51
2020-08-31 21:11:21
بعد از اینکه یک استخون میشکنه، بدن ما، دور قسمت درحال جوشخوردن، کپسولی میسازه که بافت آسیبدیده رو از جراحت مجدد حفظ کنه. بعد این کپسول شروع میکنه به سفتشدن. قوی میشه تا وقتی که سلولهای جدید ساخته بشن. نقل معروفِ «یک استخون از یکجا، فقط یکبار میشکنه»، محدود به دورهایه که این کپسول، دور اون شکستگی پیچیده. و بعد، کپسول، تا ماه سوم بعد از شکستگی، وقتی که میبینه دیگه استخون میتونه روی پای خودش وایسته، از بین میره. حالا سختی اون استخون، درست اندازهی استخونهای کناریشه. انگار که از اول هیچ اتفاقی نیفتاده.
عزیز من! حافظهی ما، دور تموم شکستگیهامون میپیچه تا نذاره دوباره اشتباه کنیم. اما وقتی میبینه جوش خوردهایم، کمکم تحلیل میره تا جسارت پریدن دوباره رو به ما بده. تو از یکجا فقط یکبار میشکنی؛ مادامی که ضخامت مناسبی از کپسول حافظه رو برای خودت نگهداری. ضخامتی که نه جلوی پریدنت رو میگیره و نه پرتت میکنه توی چرخهی شکستگیهای متعدد. مادامی که قبل پریدن، قبل اینکه خودت رو درمعرض آسیب مجدد قرار بدی، به خودت یادآوری کنی که «من، یکبار شکستهام و بهسختی جوشخوردهام.» و بعد، تصمیم بگیری که این پریدن، به خردشدنهای احتمالی میارزه یا نه.
15.3K viewsedited 18:11
2020-08-10 21:06:24
بغل کردن، رفتاری از جنس نیاز نیست. از جنس برآورده کردن نیازهای دیگری هم نیست. بلکه از جنس ابرازه، با زبان بدن. ابراز اینکه فاصله ای بین من و تو نیست. و ببین چقد لمست میکنم «و ببین چقدر دارمت و مراقبتم» ببین چقد تعلق دارم بهت. «چقدر مشتاقم بهت» و ببین چقد امنم. «و میبینی چقدر قشنگی؟ بغلت میکنم که ببینی» و میبینی چقد برای من مطبوعی؟ چقد میتونم ازت نفس بکشم؟ بغلت میکنم که ببینی عاشق عطرتم. «بغلت میکنم که قد بودنت، باورت کنم» بغلت میکنم که سهم دلخواه و انتخابشدهم از دنیا باشی «بغلت میکنم، چون آرومم میکنه و دلم میخواد آرومت کنم.» بغلت میکنم تا بگم قلبم، قلبت رو حس میکنه.
و بغلت میکنم چون دوستت دارم.
7.4K views18:06
2020-07-26 18:38:08
«...در آن نشریه، عنوان شدهبود که او در سال 1974 فوتکردهاست. به پوچی آن سالهایم فکر کردم. امید دریافت نامه، از سوی آدمی که خیلی وقت پیش، مرده بود... وقتی شنیدم او خودکشی کردهاست، کمی تعجب کردم. اما اکنون میفهمم برخی از انسانها، اندوه را طوری درک میکنند که برخی دیگر عشق را؛ کاملا خصوصی، عمیق و بدون پشیمانی.»
- از خالد حسینی
9.1K views15:38
2020-07-10 22:33:21
صبح شنبهها یه بویی تو آشپزخونه میومد، انگاری که دستهی تمام قابلمههای تو کابینت، سوخته باشه. انگار که تهسیگار روشن انداخته باشن تو سطل پر بطری آبمعدنی. ولی ترس نداشتیم. میدونستیم از دیشبشه. آخه یه عادتی داشت که مهمونا که میرفتن، دور از چشم ما و بقیه ناراحتای محیط زیست، پوستهای شکلات توی زیردستیها رو جمع میکرد؛ میگرفت رو شعلهی گاز و آبشدنشو تماشا میکرد. میگفت حکایت پلاستیک روی شعله، واقعیتر از کاغذ و چوبه. ازبیننمیره. تیکهتیکه و پوک نمیشه. اولش پیچوتاب میخوره. بعد مچاله میشه. هی جمع میشه تو خودش. هی مچاله میشه. آخرش که میبینه دم تمومشدنشه و این دستوپازدنا دیگه جواب نیست، یه سمی پخش میکنه تو هوا و یه تیکهی سفت کوچیک میشه که دیگه نمیشه آبش کرد. میگفت حیفه آدم، حکایت پلاستیک روی شعله رو هر جمعه نشنوه و هفتهشو شروع کنه.
8.3K viewsedited 19:33
2020-07-03 20:58:07
«یا رَبِّ لا تُعَلِّق قَلْبِی بِما لَیْسَ لِی»
پروردگارا! قلب مرا به آنچه برای من نیست، وابسته مگردان.
- محمد العدوی
12.5K views17:58
2020-06-21 21:46:04
هیچوقت برات گفته بودم «تنمردگی» چجوریه، مهرالسادات؟ که وایستاده باشی رو پاهات ولی مطمئن باشی یکی دیگه وایسوندتت؟ اون آخرا، نقل ما نقل تنمردگی بود. عینهو این عروسک چوبیا شده بودیم. از بالا با نخ، پیچ و تابمون میدادن. تهش یه شبی اومد که من دیگه جون خیمهشببازی نداشتم. جون تنمردگی نداشتم. نخ دستمو که کشیدن بالا که سپرمو حائل سرم کنن، بیهوا مشتمو باز کردم. باقیش گفتن نداره مهرالسادات. من تا همین دو ماه پیش، فکر میکردم روزی که سپر بندازم، روزیه که خلعسلاحشدنش رو دیدم و دیگه باور کردم که قرار نیست بجنگیم. ولی اون شب، جوری سپر انداختم که از صدای زمینخوردنش، جفتمون حیرون شدیم. انگار که از اینجا بهبعدش دیکته نشده بود بهمون. بعد، زمان کش اومد و هیچی نشد. قد یه نگاه سنگین که از لای چشمهای اشکی بههم بندازیم، هیچی نشد. قد سُرخوردن چیکهی خون روی زخم، هیچی نشد. قد قورتدادن خاک ته گلو، هیچی نشد. اینقدر هیچی نشد که کمکم نخها از بالا شل شد. کشیدنمون بیرون... ولی تو باور میکنی که من شونههای ناامیدشو موقعی که شمشیرشو میکشید رو زمین، دیدم؟ انگاری که نخواد اینجوری تموم شه؟ اینجوری تموم شیم؟ منم باور نمیکنم. گمونم وهم خستگیم بوده. حالا اصلا مگه توفیری میکنه به حال آدم؟ اینکه بدونی اونموقع که عرقریزون، با بازوهای کمجون، شمشیرو نگهداشتهبودی که مبادا بفهمه خسته شدی، اون داشته به این فکر میکرده که چجوری تو زمین نگهتداره، توفیری میکنه به حال آدم؟ تهش که تموم شدیم. گمون هم نکنم که هیچوقت، هیچکدوممون، بخواهیم که دوباره تو اون میدون، معرکه بگیریم.
7.9K views18:46
2020-06-18 21:13:24
She believed I had something to offer... and I said something to her very much like what you said to me: "Nothing makes sense. none of the pieces fit together." And she said to me "Try". She said "Begin"... So I began.
I can't promise the story has a happy ending, Clay. What happens to us, it may only have the sense that we make of it.
13RW - S4E10
چراکه معتقدم «پایان خوش» هم مثل باقی جریانها بهمیزانی که برای آدم، ملموس و واقعی باشه، وجود داره.
6.4K views18:13
2020-05-10 20:30:57
ما را به خاطر است تو را گر به یاد نیست
9.7K views17:30