اول هزار و چهارصد، قیف خالی به دست، زل زده بودم به اسکوپ بستنی | FAVANIA | VERONA
اول هزار و چهارصد، قیف خالی به دست، زل زده بودم به اسکوپ بستنیای که روی آسفالت گرم آب میشد. مستاصل بودم، کاری از دستم برنمیومد و البته که نمیتونستم باور کنم دیگه بستنیای وجود نداره. که حتی معلوم نیست دفعه بعدیای که بستنیفروش سر میزنه به کوچهمون، کی باشه. وقتی هم که بالاخره تونستم پاهامو بکشم رو زمین و از بستنی دور بشم، قیفش رو محکم توی مشتم نگه داشتم. اونموقع فکر میکردم قیف برای من تهمونده امیده. مطمئنم میکنه که بستنی بعدی تو راهه و خب کی تهمونده امیدش رو میندازه دور؟ شیش ماه و اندی بعد، بالاخره فهمیدم که قیف، تمایل عجیب و ناخودآگاه من به یادآوری مستمر اون رنجه. وگرنه برای بستنیفروش چه اهمیتی داره که تو تمام مدت یه قیف خالی دستت بوده و کنار جدول، منتظر اون شیرینی وعدهدادهشده بودی یا سر راهت، چشمت بهش افتاده و در لحظه دلت بستنی خواسته؟ اگر قرار باشه بستنی بهت برسه، بالاخره در یک لحظهی منحصر به فرد بهت میرسه؛ روی قیف تازهی خودش، نه قیف کهنهی تو. پذیرفتن یک جاییه حول و حوش دور انداختن اون قیف خالی. تو نمیتونی قیف بهدست راه بری، لبخند بزنی و به خودت القا کنی که منتظر بستنی نیستی. اون لبخنده با ماهیچههای منقبضی که پیچیدن دور قیف جور درنمیاد و این جوردرنیومدن ریزریز خراشت میده؛ بدون این که درد واضحی احساس کنی. شاید بهترین اتفاقی که امسال برای من افتاد همین بود که یک جایی تمام زورم رو جمع کردم و قیفو انداختم دور. حتی عقبتر وایستادم و زل زدم به خرد شدنش تا با تکتک سلولهام باور کنم که «تموم شد». تموم تموم، تموم واقعی؛ بدون هیچ قیف توخالیای.