بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا یکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا از چه دریا آمدم با ابر بیپایانِ غم کآسمان عمریست تا یکریز میبارد مرا آخرین پیمانهی شبگیر این خمخانهام تا کدامین مستِ دردآشام بگسارد مرا گنج بیقدرم به دست روزگار مردهدوست آن گهم داند که خود در خاک بسپارد مرا گرچه مرگم پیشتر از فرصت دیدار توست همچنان شوق وصالت زنده میدارد مرا سینهی صافی گفتم پیش چشم روزگار تا درین آیینه هرکسی خود چه انگارد مرا سایه گر خود در هوایت خاک گردد باک نیست عاقبت روزی به کویت باد میآرد مرا یاد آن فرزانهی آزردهخاطر خوش که گفت خامشی جستم که حاسد مرده پندارد مرا. - هوشنگابتهاج @Ghaaraar 484 viewsمیلاد, 16:05