2022-08-14 09:02:38
(ادامه از پست پیشین)
شاه مدتها بود تمایل داشت زاهدی را برکنار کند، اما منت این کار را سر ابتهاج گذاشت. یک روز که شاه برای سفر به به فرودگاه میرفت، ابتهاح نیز سوار کادیلاک شاه شد و تا فرودگاه بحث میکردند. شاه میگفت همه از تو ناراضیاند! همه میگویند کار نمیکنی! ابتهاج هم میگفت سازمان برنامه خم رنگرزی نیست! راست هم میگفت! او تازه یک سال بود کار را شروع کرده بود و سخت مشغول مطالعه بود. اما وقتی مطالعاتش تکمیل شد، کارهای بزرگی کرد؛ هم در کل کشور و هم به ویژه در خوزستان: سد دز و نیشکر هفتتپه دو نقره از طرحهای مفید و ماندگار اوست.
اما این خودرأیی آخر او را به بنبست رساند: در دولت اقبال طرحی در مجلس به تصویب رسید که اختیار سازمان برنامه را به دولت واگذار میکرد و یکی از معاونان نخستوزیر رئیس سازمان برنامه میشد. اقبال رفاقت نزدیکی با ابتهاج داشت، اما نمیخواست «دولت در دولت» را تحمل کند. ابتهاج هم که مخالف زیاد داشت و کلهپا کردنش آسان بود. بیدرنگ استعفا کرد و یک بار هم فرصت کرد به دیدار شاه رود و پس از آن تا هجده سال شاه را ندید. ابوالحسن دردسرهای دیگری هم کشید. حتی جانشین او در سازمان، آرامش، ادعای سوءاستفادۀ مالی و سوءمدیریت دربارۀ او مطرح کرد و در نهایت در دولت امینی هفت ماه زندانی هم شد، اما محاکمه نشد. پس از آن، با تشویق همسرش، آذر، بانک خصوصی ایرانیان را تأسیس کرد که چندان موفق از کار نیامد. ابوالحسن سال ۵۶ سهامش در بانک ایرانیان را فروخت و اوایل سال ۵۷ برای درمان از کشور خارج شد. در همین اثنا جو کشور ملتهب میشد و در نهایت پاییز و زمستان انقلاب شد. او به ایران بازنگشت. یک گروه تودهای ــ همان رفقای برادرزادهاش، هوشنگ ــ فهرست ۵۱ صنعتگر را منتشر کردند که باید اموالشان مصادره میشد. نام ابوالحسن هم در این فهرست بود. ابتهاج هر چه زور زد فایده نداشت. اموالش مصادره شد و دیگر به ایران بازنگشت.
ابتهاج با بسیاری از سیاستهای شاه مخالف بود. او از جهت مدیریتی کلاً فردی دگراندیش بود و ایدههای لیبرالتری در ادارۀ کشور داشت. برای مثال معتقد به همگرایی بیشتر با کشورهای عربی بود ــ به جای مسابقۀ تسلیحاتی. او برخی سیاستهای داخلی شاه را نقد میکرد؛ از جشنهای دوهزاروپانصدساله تا جشن هنر شیراز. در این میان، با هویدا دوستی نزدیکی داشت و هویدا میکوشید رابطۀ او را با شاه ترمیم کند. نتیجه هم داد. پس از هجده سال ــ برای آخرین بار ــ به دیدار شاه رفت و جوری گپ زدند که انگار نه انگار دو دهه است همدیگر را ندیدهاند!
برادر دیگر، عبدالحسین که یک سال از ابوالحسن بزرگتر بود نیز از امور مالی کار را شروع کرد. بالاترین مقامی که او داشت شهرداری تهران بود؛ سه بار در دهۀ ۱۳۳۰ شهردار تهران شد. یکی دیگر از کارهایی که میکرد، توسعۀ گردشگری بود. اما فرزند آخر این خانواده ــ پسر چهارم و فرزند هفتم ــ احمدعلی (متولد ۱۲۸۵) خیلی زود از کار دولتی خارج شد و پیمانکار شد. او آنقدر رشد کرد که از ساختمانسازی به ساخت کارخانۀ سیمان رسید. کارخانۀ سیمان تهران یکی از یادگارهای اوست. او شاید به عبارت امروزی «سلطان سیمان» ایران بود. جالب اینکه وقتی برادرش، ابوالحسن، در سازمان برنامه بود، سر سیمان با هم دعوا داشتند. ابوالحسن با افزایش عرضۀ سیمان در بازار قیمت را شکسته بود و پدر سیمانیها را درآورده بود؛ تا حدی که در یک جلسه در حضور اشرف پهلوی، دو برادر فقط همدیگر را کتک نزدند!
اما احمدعلی سرنوشت تلخی داشت. یک روز که سوار شِورولت مِرکوریِ جگری در جادۀ تهرانــشمال میراند، با یک نیسان تصادف کرد، در درهای دویستمتری سقوط کرد. ماشین تا ته دره غلت زد. وقتی برای نجات او به ته دره رفتند جنازهاش را آب برده بود. هشت روز دنبال جنازهاش گشتند و آن را پیدا نکردند. او رمز حسابهای سوئیس خود را در گردنبندی به گردن داشت. رمزها پیدا نشد و پولها در جیب سوئیسیها ماند.
در نهایت آقاخان، پسر بزرگ خانواده و پدر هوشنگ ابتهاج، نیز از شخصیتهای بزرگ رشت بود و از جمله مدتی ریاست بیمارستان پورسینا را بر عهده داشت. به گمانم هوشنگ ابتهاج از این چشمانداز دقیقتر به نظر میرسد. یک چیز روشن است: هوشنگ با این پشتوانۀ خانوادگی میتوانست مسیر راحتی را بپیماید، اگر که میخواست به راههای دولتی و اداری برود. اما نکتۀ مهم برای من که به واکاوی اندیشه و روانکاوی نظری علاقه دارم، تنش ناپیدایی است که میان ابتهاج و دودمانش وجود داشت. در یک خانوادۀ سرمایهدار، صنعتگر و مدیران ارشد، سوسیالیست شدن و دلبستۀ حزب توده بودن، تداعیات جالبی دارد. هر چه بود، از این خانواده، استعدادهای بزرگی سر برآورد... برای منِ لیبرال عموهای هوشنگ بسیار جذابترند، با همۀ دلبستگیام به شعر!
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
72 views06:02