Get Mystery Box with random crypto!

#سهیم151 اشک هایم بند نمی امدند و نمک پشت پلک هایم به اندازه ی | رمان های س اکبری📚

#سهیم151
اشک هایم بند نمی امدند و نمک پشت پلک هایم به اندازه ی تمام روزهایی که گریه هایم را به مثابه تمام دخترانه هایم خاک کرده بودم رسوب کرده بود و دنیا برایم جهنمی زنده و عریان نما داشت؛ جهنمی که با یک سوژه ارتباطی نزدیک داشت گرفتنِ مادر؛ مادری هر چند متفاوت، هر چند عجیب و دنیا دوست، هر چند عاشق پدری ناشناخته اما مادر... مادر که نباشد دنیا را نمی خواهم این جمله بدجور مثل یک دلر سوراخ می کرد پوست و گوشت و استخوان حس و عاطفه و خاطرات و ترس از اینده و حسرت های گذشته ام را...
-هنوز که چیزی نشده گفتن حالش بد شده این حالش بد شده چیز خاصی داشت که تو اینقدر به هم ریختی؟
چشم هایم را به هم زدم تا شاید این دیوار ضخیم اشک کنار برود:
-بابا محمد صادق خبر داد... گفت که مریض میشه گفت این مریضیه اخرشه
گریه امان برید و حسرت های نبودن فرزندی به حق و شایسته مثل یک شکنجه جلوی چشم و دلم رژه رفتند و آخ دیروز و امروزم در آمد؛ سرفه هایم بیشتر شد؛ گلویم، قفسه ی سینه ام و عضله به عضله ام پر عفونت بود و حالا رگ به رگ حافظه و احساسم هم بوی چرک و کثافت و درد می داد؛ هق زدم:
- اگر بره نمی تونم خودمو ببخشم الان نه... الان نمی تونه بره الان که من هنوز براش دختری نکردم نمی تونه بره... الان که من تازه فهمیدم مادر بودنش از انتظارات مزخرف من مهمتره نمی تونه بره... نمی تونه نمی تونه بره
و باز هق زدم و هق زدن ها و سرفه هایم در هم ادغام شد؛ ماشین را زد کنار و من داشتم فکر می کردم به اینکه اخرین باری که مثل تمام بچگی هایم می خواست کنارم دراز بکشد و به آغوش بکشتم چه جوابی دادم: مامان پاشو خوابم میاد دیگه بچه نیستم که! و باز هق زدم یادم امد که چطور و چگونه چند سال است بغلش نکرده ام... چند سال است نبوسیدمش... چند سال است نگفته ام دوستش دارم... چند سال است حتی یادم نمی اید یک دل سیر نگاهش کرده باشم... چند سال است حتی یک عکس دو نفره ی لعنتی از هم نگرفته ایم... چند سال است من حسرت دارم کجا می رود کجا می رود کجا می رود؟
سپیدار داشت چیزی می گفت: بگیر این قرصو بخور تا هم سرماخوردگیت بهتر شه هم اروم تر شی
قرص می خواهم برای چه؟ برای یک کمای مزخرف و بی حسی موقت و خواب؟ الان که باید بیدار باشم؟ الان که وقتم به اندازه ی عمر تمام شده ی مادرم است؟ قرص می خواهم برای چه!
- نمی خوام نمی خورم
نفهمیدم چطور ولی قرص را فرو کرد داخل دهانم و لیوان آب را نیز ...
- با کی لجبازی می کنی نمی دونم... با خودت؟ تو با این حالت بری اونجا که اگر مریضم باشه بدتر میشه این قیافه ی تو رو ببینه... به خودت نگاه کردی؟ با یه جنازه ی متحرک فرقی نداری. رنگ و روت مثه گچ سفید شده. مثه میت شدی. باید اول ببرمت بیمارستان
سرم را تند تکان دادم و قطرات اشک که چشمه اشان خشک نمی شد از گوشه ی چشمانم افتاد روی لب هایم: نمی خوام منو ببر پیش مامانم تو رو خدا
------------
- داخل بیمارستان بهشت، بیمارستان مخصوص کارکنان ساشیوم، کنار جمعیتی نالان و پر از درد، داخل اتاقی ایزوله کنار تخت مادر نشسته بودم و مادر خواب بود و دکتر ها می گفتند. می گفتند داروهای قوی می دهند بخورد تا دردش کم شود و سخاوت مطیع می گفت هزار و یک آزمایش گرفته اند و نمی دانند دردش چیست و بالطبع درمانش ناشناخته است و گفته اند اگر با همین روال انرژیش کم شود چیز زیادی به تمام شدن عمرش نمی ماند. سخاوت مطیع هم گریه می کرد. داخل حیاط بیمارستان عربده می کشید و می گفت دکتر ها چرت زیاد می گویند و شبدر باید خوب شود. شبدر باید زنده بماند شبدر که زندگی نکرده شبدر که نفس نکشیده شبدر باید بماند و از زندگیش چیزی بفهمد شبدر بدون او غلط می کند برود وقتی او را با تمام داغ دل هایش رها کرده و اصلا حالیش نبود من کنارش ایستاده بودم و پا به پای روضه هایش ضجه می زنم...
دکتر ها امدند و رفتند. آزمایشات تکرار شد. سپیدار هر روز می امد و تا وقتی پرسنل اجازه می دادند کنارم می ماند هر روز یک لیوان پر قهوه... با یک سبد غذا و میوه و تنها قهوه اش را می خوردم و سبد و سپیدار را بر می گرداندم. دکتر ها امدند و گفتند که متاسفیم. کار دیگری از دستمان ساخته نیست. نمی دانیم و هر زری می زدند من گریه می کردم و سپیدار مثل یک زن پا به پایم اشک می ریخت و هر از گاهی دکتر ها را می انداخت از اتاق بیرون که وقتی هیچ غلطی نمی کنید چرا هی ته دل این دختر را خالی می کنید و بعد سپیدار را هم می انداختند بیرون...