Get Mystery Box with random crypto!

رمان های س اکبری📚

Logo of telegram channel s_akbary_roman — رمان های س اکبری📚 ر
Logo of telegram channel s_akbary_roman — رمان های س اکبری📚
Channel address: @s_akbary_roman
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 66
Description from channel

نویسنده ی رمان های چاپ شده ی
از فرش تا عرش
و
سیتا
رمان های مجازی : هر اشتباهی عشق نیست ،هنوز هم می گویم خدا هست ،من هم از قبولی خدا سهمی دارم ، سیتا و سیاه چاله
سهیم جلد دوم سیاه چاله
در حال تایپ رمان سکوت
ادمین جهت نقد و تبلیغات
@akbaryyy
اينس

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


The latest Messages

2021-08-20 21:23:12
364 viewsس اكبري , 18:23
Open / Comment
2021-03-17 05:39:35 رمان سكوت كليد خواهد خورد...
919 viewsس اكبري , 02:39
Open / Comment
2020-10-06 23:25:13 ممنون که تا پایان سهیم صبور بودید. روزگارتون خوش...
1.6K viewsس اكبري , 20:25
Open / Comment
2020-10-06 23:16:23 ما حاصل من با توست
قانون ضمیر این است
دنیای شکستن هاست
ما جمع مکسر شد
سیگار پس از سیگار
کبریت پس از کبریت
روح از ریه ام دل کند
درمتن شناور شد
فرقیکه نخواهد کرد در مردن من
تنها با ان گره ابرو
مردن علنی تر شد
یک گام دگر مانده
در معرض تابوتم
کبریت بکش بانو
من بشکه ی باروتم
هرکس غم خود را داشت
هرکس سر کارش ماند
من نشعه ی زخمی که
یک شهر خمارش ماند
چیزی که شکستم داد
خمیازه ی مردم بود
ای اطلس خوابالود
این پرده ی دوم بود
هرچند تو تا بودی
خون ریختنی تر بود
از خواهر مغمومم
سیگار تنی تر بود
هرچند تو تا بودی
هر روز جهنم بود
این جنگ ملال اور
برعشق مقدم بود
هرچند تو تا بودی
ساعت خفقان بود و
حیرت به زبان بود و
دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و
بختک به شبم امد و
روزم سرطان بود و
جانم به لبم امد
هرچند تو تا بودی
دل در قدحش غم داشت
خوب است که برگشتی
این شعر جنون کم داشت
ای پیکر اتش زن
بر پیکره ی مردان
ای سقف مخدر ها
جادوی روان گردان
ای منظره ی دوزخ
در اینه ای مخدوش
آغاز تباهی ها
در عاقبت اغوش
ای گاف گناه
ای عشق
بانوی بنی عصیان
ای گندم قبل از کشت
ای کودکی شیطان
ای درد سر کشتار
ای حادثه ی ممتد
ای فاجعه ی حتمی
قطعیت صد در صد
ای پیچ و خم مایوس
دالان دو سر بسته
بیچارگی سیگار
در مسلخ هر بسته
ای ایه ی تنهایی
ای سوره ی بنی …
هر قدر خدا باشی
من دست نمیبوسم
ای عشق پدر نامرد
سرسلسله ی اوباش
این دم دم اخر را
اینبار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار
یک گام دگر باقیست
این ظرف هلاهل را
یک جام دگر باقیست
دندان به جگر بگذار
ته مانده ی من مانده
از مثنوی بودن
یک بیت در مانده
دنیا کمکم کرده است
از جمع کمم کرده است
بی حاصل و بی مقدار
یک صفر پس از اعشار
یک هیچ عذاب اور
اینده ی خواب اور
لیوان پر از خالی
دلخوش به خوش اقبالی
راضی به اگر شاید
هرچیز که پیش اید
سرگرم سرابی دور
در جبر جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست
از عقده گشایی هاست
ما هر دو پر از دردیم
صدبار غلط کردیم
ما هردو خطاکاریم
سرگیجه ی تکراریم
من مست و تو دیوانه
مارا که برد خانه ؟
دلداده و دلگیرم
حیف است نمی میرم
ای مادر دلتنگم
دلباز ترین تابوت
دروازه ی ازناسوت
تا شعشعه ی لاهوت
بعد از تو کسی امد
اشکی به میان انداخت
ان خانوم اقیانوس
کابوس به جان انداخت
ای پیچ و خم کارون
تا بند کمربندت
ابستن از طغیان
الوند و دماوندت
جانم به دو دست توست
اماده ی اعجازم
باید من و شعرم را
در اب بیاندازند
دردی که به دوشم ماند
از کوه سبک تر نیست
این پرده ی اخر بود
اما غم اخر نیست
دستان دلم بالاست
تسلیم دو خط شعرم
هر انچه که بودم
هیچ
این بار فقط شعرم

و نوشت من یک شاعر نیستم. من یک سهیم داغ دیده ام. ( پایان...)
1.6K viewsس اكبري , edited  20:16
Open / Comment
2020-10-06 22:57:54 ی روح... می گفت و گریه می کرد. مطیع.... پدر نامحسوس من... می گفت چه بدبختی هستم من. می گفت عشقم زندگیم انطور دخترم پاره ی تنم اینطور. می گفت یک روز خوش نداشتم. می گفت و گریه می کرد. می گفت و زار می زد. می گفت و بغض می کرد. می گفت باید می فهمیده که اول ساشیوم تا اخرش یک طلسم بدشگون دنیوی تلخ است باید می فهمید که شروع قدرت و طمع و کثافت به بهشت عدن ختم نمی شود. می گفت سهیم است می گفت و گریه می کرد.
سپیدار به دیدارم نیامد. نفرت جای عشق را گرفته بود. ساعت یک بامداد بود و ساعت پنج صبح قرار اعدامم گذاشته شده بود. هراس و تلخی و گسی زبانم به درک. توهم و درد و گیجی امان بریده بود. دوست داشتم یکی بیاید و تیر خلاص را بزند. ساعت نمی گذشت. دستانم یخ. بدنم یخ. سرم امالم رگ هایم وجودم. انگار از همان ساعت یک، خونم یخ زد. هه... جانشین برحق مادر... در انتظار یک طناب بی رحم... این اخرین جملات میوه ی یک عشق عجیب است. به قول مطیع:عجب انسان در این دنیا غریب است.


سیگار را پک می زند و چشمانش کشیده می شود به تابوت... انگار همین دیروز بود که دوست داشت در این دیار سرما و برکت و آدم های ساده زندگی کند. همین که در این ثانیه ها داخل این تابوت سرد خوابیده. سهمش از این دنیا، یک بغل خالی بود انگار. خودکار ابی را برداشت و زیر اخرین نوشته های زیبا ضمیمه کرد:
لبخند مرا بس بود
اغوش لهم میکرد
ان بوسه مرا میکشت
لب منهدمم میکرد
ان بوسه و ان اغوش
قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن
این پرده ی اول بود
هر کس غم خود را داشت
هر کس سرکارش ماند
من نشعه ی زخمی که
یک شهر خمارش ماند
….
یا کنج قفس
یا مرگ
این بخت کبوتر هاست
دنیا پل باریکی
بین بد و بدترهاست
ای بر پدرت دنیا
ان باغ جوانم کو ؟
دریاچه ی ارامم
کوه هیجانم کو ؟
بر اینه ی خانه
جای کف دستم نیست
ان پنجره ای را که
با توپ شکستم نیست
پشتم به پدر گرم و
دنیا خود مادر بود
تنها خطر ممکن
اطراف سماور بود
از معرکه ها دور و
در مهلکه ها ایمن
یک ذهن هزار ایا
از چیستی ابستن
یک هستی سردسته ای
در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا
مشغول خودم بودم
هرطور دلم میخواست
اینده جلو میرفت
هر شعبده ای دستش
رو میشد و لو میرفت
صد مرتبه میکشتند
یک بار نمیمردم
حالم که بهم میریخت
جز حرص نمیخوردم
اینده ی خیلی دور
ماضی بعیدی بود
پشت در ارامش
طوفان شدیدی بود
ان خاطره های خشک
در متن عطش مانده
ان نیمه ی پررنگم
در کودکی اش مانده
اما من امروزی
کابوس پر از خواب است
تکلیف شب و روزم
با دکتر اعصاب است
نفرین کدام احساس
خون کرد جهانم را
با جهد چه جادویی
بستند دهانم را
من مرد شدم وقتی
زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب
از پیرهنش سر رفت
اندازه ی اندوهم
اندازه ی دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش
در شعر میسر نیست
یک چشم پر از اشک و
چشم دگرم خون است
وضعیت امروزم
اینده ی مجنون است
سر باز نکن ای اشک
از جاذبه دوری کن
ای بغض پر از عصیان
اینبار صبوری کن
من اشک نخواهم ریخت
این بغض خدادادیست
عادت به خودم دارم
افسردگی ام عادیست
پس عشق به حرف امد
ساعت دهنش را بست
تقویم به دست خویش
بند کفنش را بست
او مرده ی کشتن بود
ابزار فراهم کرد
حوای هزاران سیب
قصد من ادم کرد
لبخند مرا بس بود
اغوش لهم میکرد
ان بوسه مرا میکشت
لب منهدمم میکرد
ان بوسه و ان اغوش
قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن
این پرده ی اول بود
تنها
سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگین اند
تا طالع من اینست
در پیچ و خم گله
یکبار تورا دیدم
بین دو خیابان گرگ
هی چشم چرانیدم
محض دو قدم با تو
از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود
تا جیب پدر رفتم
این خاصیت عشق است
باید بلدت باشم
سخت است ولی
باید در جذر و مدت باشم
هرچند که بی لنگر
هرچند که بی فانوس
حکم انچه تو فرمایی
ای خانوم اقیانوس
کشتی و گذر کردی
دستان دعا پشتت
بر گود گلویم ماند
جا پای هر انگشتت
از قافله جا ماندم
تا هم قدمت باشم
تا در طبق تقسیم
راضی به کمت باشم
آفت که به جانم زد
کشتم همه گندم شد
سهم کم من از سیب
نان شب مردم شد
ای بر پدرت دنیا
اهسته چه ها کردی
بین من و دیروزم
مغلوبه به پا کردی
حالا پدرم غمگین
مادر که خودازار است
تنهای بی رحمم
زیر سر خودکار است
هرشعر که چاقیدم
از وزن خودم کم شد
از خانه به ویرانه
از خانه به ویرانه
از خانه به ویرانه
تکرار سلوکم شد
زیر قدمت بانو
دل ریخته ام
برگرد
از طاق هزاران ماه
اویخته ام
برگرد
هرچیز به جز اسمت
از حافظه ام تف شد
تا حال مرا دیدند
سیگار تعارف شد
گیجی نخ اول
خون سرفه ی اخر شد
خودکار غزل رو کرد
لب زهر مکرر شد
گیجی نخ دوم
بستر به زبان امد
هر بالش هر جایی
یک دسته کبوتر شد
گیجی نخ سوم
دل شور برش میداشت
کوتاهی هر سیگار
با عمر برابر شد
گیجی نخ بعدی
در اینه چین افتاد
روحی که کنارم بود
هذیان مصور شد
در ثانیه ای مجبور
نبض از تک و تا افتاد
این گونه مقدر بود
اینگونه مقرر شد
1.1K viewsس اكبري , edited  19:57
Open / Comment
2020-10-06 22:57:54 که دلشون برام سوخت. بهشون گفتم رفتم به یه عده گفتم بهم فحش دادن. دیگه نمی دونستم از کی باید کمک بخوام. دیگه به مرحله ای رسیده بود که اشکشون لب مشکشون بود. دروغ نمیگم جان زیبا.







































در هوای اسفند ماه آمده بودیم بیرون. درون برف های تپه های شارشیر؛ روبروی عمارت بزرگ کوهستانی، همانجا که رودخانه ای یخ زده بود و هنوز پسرک ها بی لباس و بی احساس سرما رویش بازی می کردند و زن ها شاید به حکم عادت کنارش می نشستند و ساعت ها به پسر هایشان و یخ های ترک خورده خیره می شدند.همانجا... همانجا که چندین ماه پیش سر بودن و نبودن سپیدار اعصابم ریخت به هم. همانجا. نگاهم پی گوله های برف بود که آرام و معلق می امدند و روی زمین می نشستند و آب نمی شدند و... سپیدار ساکت بود. اما با لبخندی مملو از رضایت. خوشش آمده بود از پیشنهاد گردشی نابهنگام. و من در سوگ... در سوگ آخرین تصمیم. برای نجات مادر... شاید هم نجات خودم...
که ناگهان گوله برفی محکم خورد به صورتم و لرزم گرفت و یادم می اید تا دقایقی برای پاک کردن برف ها از روی موها و بر و کولم مشغول بودم و سپدار بلند بلند می خندید. همان سپیداری که روزهای اول چندش ترین موجود زندگی من بود. همان آقای اخم... همان... اخرین چیزی که ممکن بود به موجودیتش یقین پیدا کنم این حس وابستگی غریب داخل دلم بود.
- بدجور نگاه می کنی زیبا پی انتقامی... بابا خواستم شوخی کنم خیلی تو فکری مثلا اومدیم پیک نیک...
سر تکان دادم
- نه تو فکر اینم که دوست دارم اینجا زندگی کنم وسط سرما وسط برف وسط سادگی بدون ساشیوم بدون قدرت بدون دنیا...
زل زده بود به من:
- بدون دنیا؟ می خوای اینجا تو دنیا بدون دنیا زندگی کنی دختر؟ خوبی؟
لبخند پهنی زدم:
- اره هوم. منظورم بدون دغدغه های دنیا بود بدون اینکه نگران باشم اینو از دست بدم یا اونو... وقتی چیزی برای از دست دادن نداری سبکی اونوقت زندگی می چسبه... منظورم این بود...
دوباره اخم هایش فاقد اثر شوخ طبعی شده بود:
- یه زمانی می گفتی من حرفامو به بدترین و پیچیده ترین حالت ممکن می زنم.
شانه بالا انداخت
- الان تو جای منو گرفتی!
سر جایش جا به جا شد و ابری متراکم از دهانش خارج شد:
- مرموز شدی زیبا.
بینی یخ زده ام را مالیدم:
- نمی خوای یه چایی دودی درست کنی؟
نگاهش را به زحمت از من گرفت و به دور و اکناف داد:
- اینجا کو هیزم؟
داشتم فکر می کردم از این به بعد هر زمان چشمش به هیزم بیفتد دلش تا کجاها کباب خواهد شد؟!
آب دهانم را از تلخیش به زور بلعیدم. از جایش بلند شد: اساعه قربان... هیزم نباشه قلب اتیش می زنم...
خنده ام گرفت. نمی امد این حرف ها به سپیدار... نمی امد... ولی الان خیلی خوب هم با هم مچ بودند. قلب وارونه و سپیدار یکی بودند.
دلم یک استکان چای داغ می خواست. چقدر آن سرما را دوست داشتم. گوله های برف روی مژه هایم می پریدند آرام... و سپیدار در حال فوت کردن چوب هایی بود که در آستانه ی سوختن قرمز شده بودند. دست هایم را گرفتم بالا زیر برف ها. سپیدار با شدت بیشتری فوت کرد: سرما می خوریا برو تو چادر تا اتیش می گیره...
فیش فیش کردم: نه دوست دارم سرما رو...
اتش گرفت و چای خوردیم. چای خوردیم و خندیدیم و من فکر کردم. من فکر کردم و سپیدار شیشلیک ها را کباب کرد. سپیدار پخت و من خوردم. خوردیم و شب شد. شب شد. آخرین شب آزادی من... در کنار سپیدار بی هیچ حرفی گذشت. به قول خودش جایی خوش بود که عشقش باشد. حتی در سکوتی محض... حتی بدون هیچ غریزه ی بی افساری... فقط تلاطم روح... بدون دنیا... خوش بود.
ساعت ده صبح روز یکشنبه اول فروردین ماه... من زیبا مطیع به جرم قتل رویا متین در دادگاه محاکمه شدم. بدون هیچ امیدی به زندگی... و فقط در دلم تکرار می کردم: خدایا محض رضای تو، تسلیم شدم. که ببخشی که سهمم را بپردازم که سهیم بودم در این کثافت خانه ی دنیا... که غلط کردم سهمی در این منجلاب داشتم سهمی در این کثیف کردن ها... در این خراب کردن ها... در غرق شدن انسانیت... در بازی که هیچ وقت تمام نمی شد. حکمم بریده شد. اعدام... آخر خط سهم من... آخر خط سهیم شدن در گناه خوردن سیب ممنوعه... نمی دانم مادر نجات پیدا می کند یا نه... اما بابا محمد صادق می گفت نجات پیدا می کند چون تو سهمش را پرداختی. نمی دانم سر سپیدار چه می آید مطیع می گفت خودش را کنار بابا محمد صادق منزوی کرده. می گفت تا سر حد جنون، رسیده است. می گفت به جان بابا محمد صادق افتاده که تو مقصری. می گفت داخل شارشیر عربده می کشیده من زیبا را از شما می خواهم. شما و بابا محمد صادقتان. می گفت از صرافت دعوا که افتاد به مرز التماس رسید می گفت به بابا محمد صادق گفته تا اخر عمر برای دخترت همسری می کنم زیبا را از دنیایش نگیر بگو برگردد. می گفت بابا محمد صادق موافقت نکرده ولی دل دخترش رفته است. به همین یک جمله... می گفت سپیدار شده یک مجسمه ی ب
795 viewsس اكبري , edited  19:57
Open / Comment
2020-10-06 22:57:53 پنج وارونه چه معنا دارد؟
خواهر کوچـکم ایـن را پرسـید!
مـــن بــــــــــــــه او خــــنــدیـــــدم..
کــمـی آزرده و حــیــرت زده گــفــت
روی دیــــــوار و درخــــتــــــان دیــــــــدم
بــــازهم خندیدم! گفت دیروز خودم دیـدم
پسر همسایه پنج وارونه به مینو مــــیداد
آنقدر خنده برم داشت که طفلک تــرسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بــــــعــــــدهــــا وقــــتــی غــــم
سقـــف کوتاه دلت را خم کرد
بـی گــــمــــان می فهــــمی
پنج وارونه چه معنا دارد
نگاهم را از ابیاتی که پسر بچه چموش ان روزهایم با سس قرمز روی اینه ی تمام قد حک کرده بود کشاندم به لیوان داغ و بخارش و صدای به هم خوردن دو لت درب حیاط امد و بویش ماند و حسی به مثابه یک مار دور قلبم را کیپ کرد. یک چیزی درون ذهنم غرید که نامش مار نیست نامش عشق است یک کلمه ی سه حرفی مبهم. پوزخند زدم و به همان یک چیزی جواب دادم نامش به هم خوردن هورمون هاست و تو فعلا از این منجلاب بیا و بیرون و مادرت را نجات بده و وقت این کارها زیاد است و چطور به خودت اجازه می دهی با این اوصاف مادرت چنین بازی های بچگانه ای را ادامه دهی.
رو کردم به خدا. کسی که دیگر عادت کرده بودم به حرف زدن با او. عادت کرده بودم که بدانم و حس کنم که هر جایی هر وقتی هر لحظه ای که دلم بخواهد هست و می شنود و بر خلاف خیلی ها سکوت می کند و قضاوتش را جار نمی زند و نمی کوبد و فقط صبر می کند تا درست شود. رو کردم سمتش و نشستم روی زمین و لیوان را لای انگشتان سرد شده ام نگه داشتم: چه فکری داری خدا؟ چرا این حس رو نمیگیری ازم؟ مگه نمی بینی تازه من و تو داریم با هم اشنا میشیم. مگه نمی خوای تمام محبت ما ادما مال تو باشه. اصلا می خوای؟ نمی خوای؟ تو که عین ما ادما حسود نیستی هستی؟ نه نیستیو تو فقط دوست داری ما ادم باشیم. خدا دارم بهت می گم این حسو بگیر تا بتونم خط اخرو بخونم و رد نشم! درگیرم نکن. من اونقدرا هم که نشون میدم محکم نیستما.
اواسط زمستان بود سوز و سرمای شارشیر بیشتر از چیزی بود که توقعش را داشتم. شده بودم یک پا نماز خوان. قرانم سر وقت. با خدا رابطه ام جور. و همانطور که بابا محمد صادق می خواست از وضعیت مادر کشیده بودم عقب. ذهن و دل و همه چیزم را داده بودم به بالایی. هر چند گه گاهی با بازیگوشی های سپیدار دلم می لرزید. جرعه ای از دمنوش بابونه ام خوردم. گرمایش ریخت توی حلقم. ناخن سبابه ام را کشاندم روی لیوان. باید فردا شروع می کردم. سخت ترین خوان رستم را! مثل جان کندن می مانست اما. اگر رضایت آن بالایی را می خواستم و مادر را.
یکهو درب با شدت باز شد و سپیدار با یک کیک بزرگ جلوی رویم پدیدار شد. من که هی بزرگی کشیده بودم و از ترس قلبم شدت گرفته بود هنوز در اما و اگر این برگشت بی موقع هنگ فقط خیره نگاه می کردم به این تصویر مات روبرو. چهره ی استخوانی اش، موهای بالا زده اش، اخم در هم تنیده اش که از قضا کنار این لبخند ژکوند مثل رفاقت ژله با ماست عجیب نمود داشت. صدایش درون امروز و فردایم می پیچید. تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارت. بعد پشت سرش گل اوردند شیرینی محلی شارشیر و میوه های رنگارنگ زمستانی و دلمه و کوفته تبریزی و غذاهای رنگارنگی که اسمشان را نمی دانستم در کسری از دقیقه وسط اتاق روی یک ساتن سفید و قرمز و پر از گلبرگ های خشک شده ی گل سرخ چیده شد و شمع ها روشن شد و من مثل این مجسمه های خشک شده ی موزه لور همچنان جلوی پشتی با لبخندی عمیق و بغضی عمیق تر نشسته بودم و فکر می کردم که فردا و فرداها چطور باید این خاطره ی شیرین و تلخ را مرور کنم و نمیرم و جان ندهم و پشیمان نشوم. چشمانم مملو از اشک. حلقم پر از بغض. کسی داخل دلم رو به خدا گفت: چی کار می کنی؟ داری با دلم چی کار می کنی؟ این جایزه است قربونت برم؟ یا مثل اخرین جرعه ی ابی که به گوسفند می دن!
سپیدار کنار گوشم زمزمه کرد: وقتی داغونی گریه می کنی وقتی حالت خوبه گریه می کنی چه مرگته من نمی دونم به خدا. بس کن دیگه بخند جان سپیدار. بعد هم دستش را روی ریش نداشته اش کشید و سرش را کج کرد به منزله ی التماس.
با بغض گفتم: دارم می خندم از ذوقه این اشکا باور کن. مرسی اصلا یادم رفته بود بهمن ماهیم اونقدر به تاریخ شناسنامم عادت کرده بودم.
بعد دوباره نگاهم را کشاندم به خانوم هایی که داشتند می رفتند: اینا رو از کجا گیر اوردی؟
نگاهش را از رویم برنداشت: اول رفتم کنار رودخونه به خانومای اونجا گفتم بیاین برای من کار کنین پول می دم بهتون خیلی زیاد. فحش دادن که نوکرت که نیستیم برو تا به شوهرامون نگفتیم. دیدم اینجا پول راه انداز نیست رفتم در خونه یکی از همسایه ها رو زدم و با اب لعاب داستان مریضی مامانتو گفتم و افسردگی تو رو و گفتم می خوام برات تولد بگیرم تا شاد شی دیدم خانوادگی بسیج شدن و پخت و پز راه انداختن!
قه قه می زدم و او بیشتر پیاز داغ زیاد می کرد: جان تو اونقدر خودمو زدم به موش مردگی
595 viewsس اكبري , edited  19:57
Open / Comment
2020-10-06 22:57:46 پست اخر سهیم
440 viewsس اكبري , 19:57
Open / Comment
2020-09-25 12:44:28 ا چی بگم تو خونواده ی ما رسم نیست وقتی یه غذایی رو دوست دارن بگن حالم بد شد! شما رو نمی دونم! بازم اگر نیفتاد برم فرهنگ لغتی چیزی!
از کنارم رد شده بود: همشو خودم می خورم بد سلیقه!
قران را که خواندم سعی کردم با مطیع تماس بگیرم. چهارده روز گذشته بود و هر روز تماس من با مطیع، بود و اطلاع از حال بد مادر شده بود عادت. می دانستم ان طرف خط اخبار خوبی انتظارم را نمی کشد ولی خوب. خدای بابا محمد صادق، می گفت نباید نا امید شوید!
به رحمتش امیدوار شده بودم به اینکه باید به او توکل کنم عادت کرده بودم و دوست نداشتم خلافش را باور کنم که خلافش می رسید به اینکه مادر خوب شدنی نیست. نمی خواستم برسم به نقطه ای که مرگ روحم کمترین احتمال ممکنش است.
- بیا دیگه بیا تو نیمروتو بخور من کله پاچه
بعد هم دمی عمیق کشید: به به تو محلات ما از اینا نداریما.
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و الحمد الله و شروع کردم به خوردن نیمرو دست پخت سپیدار. او هم مثل همیشه با پوزخندی محسوس از این همه تغییر زاویه ی من زبان را می گذاشت لای نان و خودم هم باورم نمی شد یک روزی یک جایی غذایم را با سنت هایی خاص شروع کنم و اینقدر غلیظ عربی بلغور کنم و اینقدر صحه بگذارم روی کارهای مادرم! مادرم... چقدر قدرش را ندانستم
- یه جوری بخور اشتهای من کور نشه زیبا جان خوب؟
چشمانم را از کاسه ی کله پاچه اش کشاندم تا روی چشمانش و دهانش که پر بود: هوم؟
- کجایی؟
اشک هایم جمع شدند داخل کاسه ی چشمانم و فیش فیشم رفت هوا
نگاه او هم از تب و تابِ اشتها و خوش و بش گذشت و لقمه ی زبان گوسفندی اش را را گذاشت داخل کاسه:
- من چیزی گفتم؟
همانطور که لقمه داخل دهانم بود و اشک داخل چشمانم سرم را تکان دادم به نشانه ی نفی
نفس عمیقی کشید:
- فک کنم باید برگردی محلات اینطوری داغون میشی زیبا
لقمه را تقریبا درسته قورت دادم و اشک هایم را پاک کردم:
- غذاتو بخور
هنوز داشت نگاهم می کرد:
- خوبی؟
فقط سرم را تکان دادم و با نیمرو ها ور رفتم و نگاه سنگینش را حس می کردم و اخرین خواسته ی بابا محمد صادق داخل ذهنم اکو می شد!
کله پاچه را که خورد راهی خانه اش شد که به قول خودش فقط یک بدروم محض بود که ناگهان! چشمانش گشاد شد و رو به من کرد و همانطور که گیج بود و همزمان داشت شکمش را می مالید گفت: من باید برم اتاق فکر!
تا شب این موضوع تکرار شد که سپیدار می خواست برود خانه و دوباره چشمان گشاد شده و مالیدن شکم و رفتن داخل اتاق فکر!
نماز مغرب را که خواندم هنوز داشت رفت و امد می کرد و خندیدم و گفتم: فردا پاشم برم یه کله پاچه ی توپ واست بخرم؟
از داخل سرویس بهداشتی ناله کنان فریاد زد: ای به روح هر کی اینو به من داد امروز. تو هم بخند نوبت منم می رسه!
خنده ام کش امد: ای بابا مگه من گفتم بخور الانم گفتم حالت خوش نیست اگر می خوای من فردا برم بگیرم برات زحمتی نیستا تعارف معارف نکنی!
صدایش از داخل سرویس بهداشتی می امد همزمان صدای شره ی اب داخل چاه: کسی چاقو رو گردت گذاشته که زحمت منو بکشی؟
همانطور که بی هدف دانه های تسبیح سبز را می چرخاندم و نیشم باز بود پراندم: می دونی مجبورم! اش کشک خالمی من زحمتتو تو این شرایط نکشم باید جنازتو از تو همونجایی پیدا کنم که الان توشی!
درب سرویس بهداشتی باز شد: باشه بابا تسلیم چیزی که عوض داره گله نداره. عاشق دختر ساشیومی شدن مثه عاشق یه ماده شیر وحشی شدن می مونه می چسبه ها ولی.... آخ! باز شروع شد.
و باز برگشت داخل سرویس بهداشتی!
و من همچنان در فکر اخرین خواسته ی بابا محمد صادق جایی در دلم سوخت. جایی میان حفره های چپ و راست همان که جوجه بلوغی ها نیزه می کشند داخلش همانجا...
547 viewsس اكبري , 09:44
Open / Comment
2020-09-25 12:44:28 #سهیم156
روبروی دیوار شرقی خانه ایستاده بودم و نماز عصرم را می خواندم و فکرم همه جا بود. جای مادری که تنها و درمانده روی تخت بیمارستان بود و خدایی که باید رگ خوابش را از آن خودم می کردم و راضیش می کردم که ببخشد و مادر را پس دهد و اینکه نماز را چند رکعت خواندم یادم رفت و سپیدار هم مدام کنار گوشم غر می زد و چرت و پرت می گفت و اصلا دوست نداشتم این قدم های رسیدن به خدایی که آن طرف خط می گوید بیا و پا پا تی تی کردن های منی که تازه راه رفتن را در این مسیر یاد گرفته بودم را به شوخی بکشاند و مسخره ام کند. سلام نمازم را که گفتم باز فکر کردم اصلا چند رکعت خواندم سه رکعت یا چهار رکعت؟ اصلا رکعت دوم قنوت را رفتم یا رکعت دوم را به اشتباه رکعت چهارم حساب کردم و این ها چقدر سخت بود و نکند دوباره باید نماز را بخوانم و داشتم حساب و کتاب می کردمو چرتکه می انداختم و سپیدار دست بردار نبود و سرم را با حرص برگرداندم سمتش: میزاری بخونم یا نه؟
نیشش باز بود و همانطور زل زده بود به سر و ریخت من و بعد به کتاب دستش خیره شد و پای چپش را از روی پای راستش برداشت و کتاب را ورق نزد: - نمی خوام مزاحم خلوتتون بشم اما اولا چادرتو چپه پوشیدی! دوما قبله رو اشتباهی وایستادی! سوما هنوز اذان نگفتن!
به من و من افتادم و همانطور که عرق سردی به پیشانیم نشسته بود سرم را به سمت مهر چرخاندم و سپیدار باز تکه پراند:
- همونطور که ایستادی صد و هشتاد درجه بچرخ سمت در اشپزخونه می شه قبله! دقیقا پشت به قبله ایستادی!
تسبیح را برداشتم و تمام سعیم را کردم که مبادا این سرخ شدنم خیلی بروز کند و پشت به سپیدار چرخیدم و غر زدم: من نمی فهمم تو چرا اینجا پلاسی پاشو برو خونه ی خودت!
همانطور که سرش پایین بود زمزمه کرد: خونه ی من جاییه که دلم اونجاست. بقیش کشکِ
همانطور که بی هدف دانه های تسبیح را رد می کردم پرسیدم: حالا این اذانو کی می گن؟
و باز همانطور که چشمش روی کتاب بود و نیشش می رفت که باز شود گفت: الان دیگه گفتن!
از فکر اینکه تمام این هشت رکعت را دوباره باید بخوانم سرم گیج رفت و از جایم بلند شدم و نیت کردم.
نماز را که تمام کردم رو کردم سمت سپیدار: جدی میگم پاشو برو خونت. من می خوام تنها باشم یعنی اگر تنها باشم راحت ترم.
سرش را بالا اورد: اره پشت به قبله نماز می خونی و هر زمان عشقت بکشه و اذان کیلویی چندِ؟ من نباشم کی راهنماییت کنه؟
اینبار من پوزخند زدم: کی کی رو می خواد راهنمایی کنه! ببینم این معلم با تقوای شما همونی نیست که سر بریدن رو بهتون اموزش داده بود؟
اینبار از صرافت شوخی کردن افتاد: قرار نیست هر کوفت و زهرماری از خاطرات لجن بار من شنیدی دم به دقیقه بکوبی رو ملاجما!
ابرو انداختم بالا: خوب حالا چه زود ترش می کنی!
کتاب را با شدت بست: موندم با این اخلاق گندت چطوری باید تا ته عمرم تحملت کنم؟
چشمانم گشاد شد: هوی حالا کی گفته قرارِ تا ته عمرت منو تحمل کنی؟!
نیشش را با بدجنسی باز کرد: من میگم! مجبورم. می دونی؟ اش کشک خالمی! نگیرمت با این گندِ اخلاقی که تو داری می ترشی!
با لپ های باد شده و عصبی گفتم: به درک. سرکه رو عشقِ. بترشم شرف داره که بیام تو زندگی یکی مثه تو که اخمش از صد فرسخی میگه این اقاهه بداخلاقه!
نوک سبابه اش را کشید روی رد اخمش: اینقد تابلوهه؟
سرم را تند تکان دادم: اره جان خودم! ندیدی تا حالا؟ قشنگ دو تا خط موازی افتاده بین ابروهات. اونقد که اخمویی!
سر کج کرد و چشم ریز: من؟
سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم: نه عمه ی ناصرالدین شاه قاجار اخموهه تو باقلوایی.
بعد یکهو ناگهان یاد بدترین غم زندگیم افتادم و وجدانم داغ دار این خاطره ی سهمگین، زبان به اعتراض گشود که خجالت نمی کشی مادرت آنطور بی زبان آنجا افتاده و تو شروع کردی به دلقک بازی!
از جایم بلند شدم و رفتم داخل حیاط و هنوز تصویر سپیدار داخل اینه ی تمام قد در هویدا بود که مرتب انگشتش را می کشید روی رد اخمش! انگار می خواست یکهو بوتاکسش کند آن هم با حس لامسه اش!
-------------------
روی ایوان نشسته بودم و قران می خواندم و کلمه به کلمه مجبور به توقف و یادگیری کسره و فتحه و حروف یرملون و غیره و ذالک می شدم که در باز شد و سپیدار مثل همیشه قد علم کرد داخل حیاط... همانطور که سرم روی
قران بود و چشمم روی یا ایها الذین امنویش گفتم: بزار نور برسه به بالای خونه سر صبح پا میشی میای اینجا چی کار اخه؟ پلاستیک را اورد بالای سرم و تکان داد: ببین چی خریدم؟
سرم را بالا اوردم: اینا چیه حالا؟
چشمانش را گشاد کرد: کله پاچه ی گوسفند! دوست داری! بو بکش اشتهات باز میشه
چشمانم را ریز کردم و جلوی بینیم را با چادرم گرفتم: ببرش اونور حالم بد شد. من اَ اینا نمی خورما گفته باشم همش نوش جونت میزارم خودت بخوری گوشت بشه به تنت.
مثل باد کنکی که بادش خالی شده باشد دست هایش افتاد پایین: یعنی دوست نداری؟
نیشم را باز کردم و روی قران را نگاه کردم: وال
436 viewsس اكبري , 09:44
Open / Comment