Get Mystery Box with random crypto!

#سهیم156 روبروی دیوار شرقی خانه ایستاده بودم و نماز عصرم را می | رمان های س اکبری📚

#سهیم156
روبروی دیوار شرقی خانه ایستاده بودم و نماز عصرم را می خواندم و فکرم همه جا بود. جای مادری که تنها و درمانده روی تخت بیمارستان بود و خدایی که باید رگ خوابش را از آن خودم می کردم و راضیش می کردم که ببخشد و مادر را پس دهد و اینکه نماز را چند رکعت خواندم یادم رفت و سپیدار هم مدام کنار گوشم غر می زد و چرت و پرت می گفت و اصلا دوست نداشتم این قدم های رسیدن به خدایی که آن طرف خط می گوید بیا و پا پا تی تی کردن های منی که تازه راه رفتن را در این مسیر یاد گرفته بودم را به شوخی بکشاند و مسخره ام کند. سلام نمازم را که گفتم باز فکر کردم اصلا چند رکعت خواندم سه رکعت یا چهار رکعت؟ اصلا رکعت دوم قنوت را رفتم یا رکعت دوم را به اشتباه رکعت چهارم حساب کردم و این ها چقدر سخت بود و نکند دوباره باید نماز را بخوانم و داشتم حساب و کتاب می کردمو چرتکه می انداختم و سپیدار دست بردار نبود و سرم را با حرص برگرداندم سمتش: میزاری بخونم یا نه؟
نیشش باز بود و همانطور زل زده بود به سر و ریخت من و بعد به کتاب دستش خیره شد و پای چپش را از روی پای راستش برداشت و کتاب را ورق نزد: - نمی خوام مزاحم خلوتتون بشم اما اولا چادرتو چپه پوشیدی! دوما قبله رو اشتباهی وایستادی! سوما هنوز اذان نگفتن!
به من و من افتادم و همانطور که عرق سردی به پیشانیم نشسته بود سرم را به سمت مهر چرخاندم و سپیدار باز تکه پراند:
- همونطور که ایستادی صد و هشتاد درجه بچرخ سمت در اشپزخونه می شه قبله! دقیقا پشت به قبله ایستادی!
تسبیح را برداشتم و تمام سعیم را کردم که مبادا این سرخ شدنم خیلی بروز کند و پشت به سپیدار چرخیدم و غر زدم: من نمی فهمم تو چرا اینجا پلاسی پاشو برو خونه ی خودت!
همانطور که سرش پایین بود زمزمه کرد: خونه ی من جاییه که دلم اونجاست. بقیش کشکِ
همانطور که بی هدف دانه های تسبیح را رد می کردم پرسیدم: حالا این اذانو کی می گن؟
و باز همانطور که چشمش روی کتاب بود و نیشش می رفت که باز شود گفت: الان دیگه گفتن!
از فکر اینکه تمام این هشت رکعت را دوباره باید بخوانم سرم گیج رفت و از جایم بلند شدم و نیت کردم.
نماز را که تمام کردم رو کردم سمت سپیدار: جدی میگم پاشو برو خونت. من می خوام تنها باشم یعنی اگر تنها باشم راحت ترم.
سرش را بالا اورد: اره پشت به قبله نماز می خونی و هر زمان عشقت بکشه و اذان کیلویی چندِ؟ من نباشم کی راهنماییت کنه؟
اینبار من پوزخند زدم: کی کی رو می خواد راهنمایی کنه! ببینم این معلم با تقوای شما همونی نیست که سر بریدن رو بهتون اموزش داده بود؟
اینبار از صرافت شوخی کردن افتاد: قرار نیست هر کوفت و زهرماری از خاطرات لجن بار من شنیدی دم به دقیقه بکوبی رو ملاجما!
ابرو انداختم بالا: خوب حالا چه زود ترش می کنی!
کتاب را با شدت بست: موندم با این اخلاق گندت چطوری باید تا ته عمرم تحملت کنم؟
چشمانم گشاد شد: هوی حالا کی گفته قرارِ تا ته عمرت منو تحمل کنی؟!
نیشش را با بدجنسی باز کرد: من میگم! مجبورم. می دونی؟ اش کشک خالمی! نگیرمت با این گندِ اخلاقی که تو داری می ترشی!
با لپ های باد شده و عصبی گفتم: به درک. سرکه رو عشقِ. بترشم شرف داره که بیام تو زندگی یکی مثه تو که اخمش از صد فرسخی میگه این اقاهه بداخلاقه!
نوک سبابه اش را کشید روی رد اخمش: اینقد تابلوهه؟
سرم را تند تکان دادم: اره جان خودم! ندیدی تا حالا؟ قشنگ دو تا خط موازی افتاده بین ابروهات. اونقد که اخمویی!
سر کج کرد و چشم ریز: من؟
سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم: نه عمه ی ناصرالدین شاه قاجار اخموهه تو باقلوایی.
بعد یکهو ناگهان یاد بدترین غم زندگیم افتادم و وجدانم داغ دار این خاطره ی سهمگین، زبان به اعتراض گشود که خجالت نمی کشی مادرت آنطور بی زبان آنجا افتاده و تو شروع کردی به دلقک بازی!
از جایم بلند شدم و رفتم داخل حیاط و هنوز تصویر سپیدار داخل اینه ی تمام قد در هویدا بود که مرتب انگشتش را می کشید روی رد اخمش! انگار می خواست یکهو بوتاکسش کند آن هم با حس لامسه اش!
-------------------
روی ایوان نشسته بودم و قران می خواندم و کلمه به کلمه مجبور به توقف و یادگیری کسره و فتحه و حروف یرملون و غیره و ذالک می شدم که در باز شد و سپیدار مثل همیشه قد علم کرد داخل حیاط... همانطور که سرم روی
قران بود و چشمم روی یا ایها الذین امنویش گفتم: بزار نور برسه به بالای خونه سر صبح پا میشی میای اینجا چی کار اخه؟ پلاستیک را اورد بالای سرم و تکان داد: ببین چی خریدم؟
سرم را بالا اوردم: اینا چیه حالا؟
چشمانش را گشاد کرد: کله پاچه ی گوسفند! دوست داری! بو بکش اشتهات باز میشه
چشمانم را ریز کردم و جلوی بینیم را با چادرم گرفتم: ببرش اونور حالم بد شد. من اَ اینا نمی خورما گفته باشم همش نوش جونت میزارم خودت بخوری گوشت بشه به تنت.
مثل باد کنکی که بادش خالی شده باشد دست هایش افتاد پایین: یعنی دوست نداری؟
نیشم را باز کردم و روی قران را نگاه کردم: وال