Get Mystery Box with random crypto!

ا چی بگم تو خونواده ی ما رسم نیست وقتی یه غذایی رو دوست دارن ب | رمان های س اکبری📚

ا چی بگم تو خونواده ی ما رسم نیست وقتی یه غذایی رو دوست دارن بگن حالم بد شد! شما رو نمی دونم! بازم اگر نیفتاد برم فرهنگ لغتی چیزی!
از کنارم رد شده بود: همشو خودم می خورم بد سلیقه!
قران را که خواندم سعی کردم با مطیع تماس بگیرم. چهارده روز گذشته بود و هر روز تماس من با مطیع، بود و اطلاع از حال بد مادر شده بود عادت. می دانستم ان طرف خط اخبار خوبی انتظارم را نمی کشد ولی خوب. خدای بابا محمد صادق، می گفت نباید نا امید شوید!
به رحمتش امیدوار شده بودم به اینکه باید به او توکل کنم عادت کرده بودم و دوست نداشتم خلافش را باور کنم که خلافش می رسید به اینکه مادر خوب شدنی نیست. نمی خواستم برسم به نقطه ای که مرگ روحم کمترین احتمال ممکنش است.
- بیا دیگه بیا تو نیمروتو بخور من کله پاچه
بعد هم دمی عمیق کشید: به به تو محلات ما از اینا نداریما.
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و الحمد الله و شروع کردم به خوردن نیمرو دست پخت سپیدار. او هم مثل همیشه با پوزخندی محسوس از این همه تغییر زاویه ی من زبان را می گذاشت لای نان و خودم هم باورم نمی شد یک روزی یک جایی غذایم را با سنت هایی خاص شروع کنم و اینقدر غلیظ عربی بلغور کنم و اینقدر صحه بگذارم روی کارهای مادرم! مادرم... چقدر قدرش را ندانستم
- یه جوری بخور اشتهای من کور نشه زیبا جان خوب؟
چشمانم را از کاسه ی کله پاچه اش کشاندم تا روی چشمانش و دهانش که پر بود: هوم؟
- کجایی؟
اشک هایم جمع شدند داخل کاسه ی چشمانم و فیش فیشم رفت هوا
نگاه او هم از تب و تابِ اشتها و خوش و بش گذشت و لقمه ی زبان گوسفندی اش را را گذاشت داخل کاسه:
- من چیزی گفتم؟
همانطور که لقمه داخل دهانم بود و اشک داخل چشمانم سرم را تکان دادم به نشانه ی نفی
نفس عمیقی کشید:
- فک کنم باید برگردی محلات اینطوری داغون میشی زیبا
لقمه را تقریبا درسته قورت دادم و اشک هایم را پاک کردم:
- غذاتو بخور
هنوز داشت نگاهم می کرد:
- خوبی؟
فقط سرم را تکان دادم و با نیمرو ها ور رفتم و نگاه سنگینش را حس می کردم و اخرین خواسته ی بابا محمد صادق داخل ذهنم اکو می شد!
کله پاچه را که خورد راهی خانه اش شد که به قول خودش فقط یک بدروم محض بود که ناگهان! چشمانش گشاد شد و رو به من کرد و همانطور که گیج بود و همزمان داشت شکمش را می مالید گفت: من باید برم اتاق فکر!
تا شب این موضوع تکرار شد که سپیدار می خواست برود خانه و دوباره چشمان گشاد شده و مالیدن شکم و رفتن داخل اتاق فکر!
نماز مغرب را که خواندم هنوز داشت رفت و امد می کرد و خندیدم و گفتم: فردا پاشم برم یه کله پاچه ی توپ واست بخرم؟
از داخل سرویس بهداشتی ناله کنان فریاد زد: ای به روح هر کی اینو به من داد امروز. تو هم بخند نوبت منم می رسه!
خنده ام کش امد: ای بابا مگه من گفتم بخور الانم گفتم حالت خوش نیست اگر می خوای من فردا برم بگیرم برات زحمتی نیستا تعارف معارف نکنی!
صدایش از داخل سرویس بهداشتی می امد همزمان صدای شره ی اب داخل چاه: کسی چاقو رو گردت گذاشته که زحمت منو بکشی؟
همانطور که بی هدف دانه های تسبیح سبز را می چرخاندم و نیشم باز بود پراندم: می دونی مجبورم! اش کشک خالمی من زحمتتو تو این شرایط نکشم باید جنازتو از تو همونجایی پیدا کنم که الان توشی!
درب سرویس بهداشتی باز شد: باشه بابا تسلیم چیزی که عوض داره گله نداره. عاشق دختر ساشیومی شدن مثه عاشق یه ماده شیر وحشی شدن می مونه می چسبه ها ولی.... آخ! باز شروع شد.
و باز برگشت داخل سرویس بهداشتی!
و من همچنان در فکر اخرین خواسته ی بابا محمد صادق جایی در دلم سوخت. جایی میان حفره های چپ و راست همان که جوجه بلوغی ها نیزه می کشند داخلش همانجا...