Get Mystery Box with random crypto!

پنج وارونه چه معنا دارد؟ خواهر کوچـکم ایـن را پرسـید! مـــن بـ | رمان های س اکبری📚

پنج وارونه چه معنا دارد؟
خواهر کوچـکم ایـن را پرسـید!
مـــن بــــــــــــــه او خــــنــدیـــــدم..
کــمـی آزرده و حــیــرت زده گــفــت
روی دیــــــوار و درخــــتــــــان دیــــــــدم
بــــازهم خندیدم! گفت دیروز خودم دیـدم
پسر همسایه پنج وارونه به مینو مــــیداد
آنقدر خنده برم داشت که طفلک تــرسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بــــــعــــــدهــــا وقــــتــی غــــم
سقـــف کوتاه دلت را خم کرد
بـی گــــمــــان می فهــــمی
پنج وارونه چه معنا دارد
نگاهم را از ابیاتی که پسر بچه چموش ان روزهایم با سس قرمز روی اینه ی تمام قد حک کرده بود کشاندم به لیوان داغ و بخارش و صدای به هم خوردن دو لت درب حیاط امد و بویش ماند و حسی به مثابه یک مار دور قلبم را کیپ کرد. یک چیزی درون ذهنم غرید که نامش مار نیست نامش عشق است یک کلمه ی سه حرفی مبهم. پوزخند زدم و به همان یک چیزی جواب دادم نامش به هم خوردن هورمون هاست و تو فعلا از این منجلاب بیا و بیرون و مادرت را نجات بده و وقت این کارها زیاد است و چطور به خودت اجازه می دهی با این اوصاف مادرت چنین بازی های بچگانه ای را ادامه دهی.
رو کردم به خدا. کسی که دیگر عادت کرده بودم به حرف زدن با او. عادت کرده بودم که بدانم و حس کنم که هر جایی هر وقتی هر لحظه ای که دلم بخواهد هست و می شنود و بر خلاف خیلی ها سکوت می کند و قضاوتش را جار نمی زند و نمی کوبد و فقط صبر می کند تا درست شود. رو کردم سمتش و نشستم روی زمین و لیوان را لای انگشتان سرد شده ام نگه داشتم: چه فکری داری خدا؟ چرا این حس رو نمیگیری ازم؟ مگه نمی بینی تازه من و تو داریم با هم اشنا میشیم. مگه نمی خوای تمام محبت ما ادما مال تو باشه. اصلا می خوای؟ نمی خوای؟ تو که عین ما ادما حسود نیستی هستی؟ نه نیستیو تو فقط دوست داری ما ادم باشیم. خدا دارم بهت می گم این حسو بگیر تا بتونم خط اخرو بخونم و رد نشم! درگیرم نکن. من اونقدرا هم که نشون میدم محکم نیستما.
اواسط زمستان بود سوز و سرمای شارشیر بیشتر از چیزی بود که توقعش را داشتم. شده بودم یک پا نماز خوان. قرانم سر وقت. با خدا رابطه ام جور. و همانطور که بابا محمد صادق می خواست از وضعیت مادر کشیده بودم عقب. ذهن و دل و همه چیزم را داده بودم به بالایی. هر چند گه گاهی با بازیگوشی های سپیدار دلم می لرزید. جرعه ای از دمنوش بابونه ام خوردم. گرمایش ریخت توی حلقم. ناخن سبابه ام را کشاندم روی لیوان. باید فردا شروع می کردم. سخت ترین خوان رستم را! مثل جان کندن می مانست اما. اگر رضایت آن بالایی را می خواستم و مادر را.
یکهو درب با شدت باز شد و سپیدار با یک کیک بزرگ جلوی رویم پدیدار شد. من که هی بزرگی کشیده بودم و از ترس قلبم شدت گرفته بود هنوز در اما و اگر این برگشت بی موقع هنگ فقط خیره نگاه می کردم به این تصویر مات روبرو. چهره ی استخوانی اش، موهای بالا زده اش، اخم در هم تنیده اش که از قضا کنار این لبخند ژکوند مثل رفاقت ژله با ماست عجیب نمود داشت. صدایش درون امروز و فردایم می پیچید. تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارت. بعد پشت سرش گل اوردند شیرینی محلی شارشیر و میوه های رنگارنگ زمستانی و دلمه و کوفته تبریزی و غذاهای رنگارنگی که اسمشان را نمی دانستم در کسری از دقیقه وسط اتاق روی یک ساتن سفید و قرمز و پر از گلبرگ های خشک شده ی گل سرخ چیده شد و شمع ها روشن شد و من مثل این مجسمه های خشک شده ی موزه لور همچنان جلوی پشتی با لبخندی عمیق و بغضی عمیق تر نشسته بودم و فکر می کردم که فردا و فرداها چطور باید این خاطره ی شیرین و تلخ را مرور کنم و نمیرم و جان ندهم و پشیمان نشوم. چشمانم مملو از اشک. حلقم پر از بغض. کسی داخل دلم رو به خدا گفت: چی کار می کنی؟ داری با دلم چی کار می کنی؟ این جایزه است قربونت برم؟ یا مثل اخرین جرعه ی ابی که به گوسفند می دن!
سپیدار کنار گوشم زمزمه کرد: وقتی داغونی گریه می کنی وقتی حالت خوبه گریه می کنی چه مرگته من نمی دونم به خدا. بس کن دیگه بخند جان سپیدار. بعد هم دستش را روی ریش نداشته اش کشید و سرش را کج کرد به منزله ی التماس.
با بغض گفتم: دارم می خندم از ذوقه این اشکا باور کن. مرسی اصلا یادم رفته بود بهمن ماهیم اونقدر به تاریخ شناسنامم عادت کرده بودم.
بعد دوباره نگاهم را کشاندم به خانوم هایی که داشتند می رفتند: اینا رو از کجا گیر اوردی؟
نگاهش را از رویم برنداشت: اول رفتم کنار رودخونه به خانومای اونجا گفتم بیاین برای من کار کنین پول می دم بهتون خیلی زیاد. فحش دادن که نوکرت که نیستیم برو تا به شوهرامون نگفتیم. دیدم اینجا پول راه انداز نیست رفتم در خونه یکی از همسایه ها رو زدم و با اب لعاب داستان مریضی مامانتو گفتم و افسردگی تو رو و گفتم می خوام برات تولد بگیرم تا شاد شی دیدم خانوادگی بسیج شدن و پخت و پز راه انداختن!
قه قه می زدم و او بیشتر پیاز داغ زیاد می کرد: جان تو اونقدر خودمو زدم به موش مردگی