2020-05-10 13:33:32
#سهیم147
تمام پوستم را سوزنهایی به ضخامت عبارت نمی فهمم چه می گویی پوشانده بود. سرم را مستاصل تکان دادم:
- میشه واضح تر بگید.
باز به شعله خیره شده بود:
- سهمت از گناه...
سر تکان دادم:
- یعنی بقیه گناه نمی کنن. فقط منم! فقط من تو این خراب شده گناهکارم؟ فقط من باید چوب بخورم؟
داشت می خندید ولی آرام. عصبانیت سرید روی زبانم:
- اصلا قشنگ نیست من تو این حال احتضار باشم و شما بخندی مرد خدا!
سرش را با سنگ ریزه های زیر پایش گرم کرد و چند تایش را برداشت:
- وقتی اینقدر جدی باورت میشه. وقتی چیزی رو که خیلی ها که ادعای ایمان دارن باور ندارن باور می کنی؛ شک می کنم به خیلی چیزا...
سکوت کردم شاید ادامه دهد شاید از حرف هایش بشود چیزی فهمید شاید...
- تو خدا رو به خدایی قبول نداری تو که اصلا به بهشت و جهنم اعتقادی نداری چطوری اینقدر ایمان داری که این پیش گویی درسته و من دارم حقیقتو بهت میگم؟
خوب که فکر می کردم راست می گفت. چرا اینقدر به این چرندیات ایمان داشتم؟
- کی گفته من خدا را به خدایی قبول ندارم. همه خدا رو به خدایی قبول دارن... همه می دونن بهشت و جهنمی هست...
سر تکان داد:
- نه... کسی که می دونه چاهی هست تو تاریکی بی مهابا راه نمیره... آتشی، چراغ قوه ای، یاری، همراهی با خودش می بره!
- میشه برام مثل نزنید و بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
- هنوزم ایمان داری که این اتفاق میفته؟
ایمان داشتم؟ به که؟ به چه؟
- اره که ایمان دارم. تهشو بگید
- ته چی رو؟
- ته اینکه چی کار کنم؟
- می خوای خودتو نجات بدی؟
درد ماهیچه هایم داشت بیشتر می شد ولی اهمیتش به صفر می گرایید:
- مهمه؟
سر تکان داد:
- بله مهمه... اگر می خوای خودتو نجات بدی جای خوبی نیومدی. چون من بلد نیستم. همه تو یه کشتی سفر می کنیم. کشتی سوراخ شه به نفع هیچ کس نیست حتی من...
یکهو یاد استکان چای کنار دستم افتادم. شاید گرمم می کرد. برش داشتم و از گرمایش حس خوبی گرفتم انگار؛ سکوت کردم می خواستم بشنوم بیشتر خیلی بیشتر و او ادامه داد:
- منم سهیمم؛ منم در گناه سراوندی ها در گناه سهیم هایی مثل تو سهیمم... چرا؟ چون منم سکوت کردم. سکوت امثال من میشه سهم من از سوراخ کشتی. ولی امثال تو فقط سکوت نکردن شروع کردن به بزرگ کردن سوراخ و گند زدن به آرامشی که داریم. مثل پسر آدم
چایی گرم ترم کرده بود که زبان چرخاندم با پوزخندی واضح:
- یا مثل خود آدم... ارث از پدر بردیم شاید...
او هم لیوان دسته دار چای را برداشت:
- اینکه خوشی می زنه زیر دلمون... شاید خصوصیت ادمیزادِ... نه ارث پدر...
چای بوی دود گرفته را بو کردم:
- ولی من گناهی نکردم که شما اینقدر مصرین به اینکه انگشت اشارتون سمتم باشه... به عنوان چی بود؟ سهیم؟
نگاهم کرد. مثل آقا معلم ها که می خواهند مچ دانش اموز دروغ گویشان را بگیرند و بعد باز مثل تمام این چند ساعت عجیب حرف زد:
- قتل کردی یا نکردی؟
316 viewsس اكبري , edited 10:33