Get Mystery Box with random crypto!

رمان های س اکبری📚

Logo of telegram channel s_akbary_roman — رمان های س اکبری📚 ر
Logo of telegram channel s_akbary_roman — رمان های س اکبری📚
Channel address: @s_akbary_roman
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 66
Description from channel

نویسنده ی رمان های چاپ شده ی
از فرش تا عرش
و
سیتا
رمان های مجازی : هر اشتباهی عشق نیست ،هنوز هم می گویم خدا هست ،من هم از قبولی خدا سهمی دارم ، سیتا و سیاه چاله
سهیم جلد دوم سیاه چاله
در حال تایپ رمان سکوت
ادمین جهت نقد و تبلیغات
@akbaryyy
اينس

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


The latest Messages 2

2020-07-01 16:21:41 این بدبخت تر میشیم. خدا ببخشیدا خیلی سخت نمی گیری! حالا حتما باید باهات حرف بزنیم مگه اون بالا فرشته مرشته نداری؟ اونا نمی تونن باهات حرف بزنن؟ از تنهایی درت بیارن؟ خدا ببخشیدا مگه زوریه؟
بعد یکهو با خودم فکر کردم قرار است دلش را به دست بیاورم نه اینکه فراری اش بدهم و بیشتر عصبانیش کنم و ادامه دادم: غلط کردم ببخشید می دونی خدا ما ادما باگ داریم باگ که می دونی چیه! اَ اینا که اپلیکیشنا و نرم افزارا دارن و باعث میشن هنگ کنن یا فاتحه بخونن رو اعصاب صاحباشون. ماها باگ داریم واسه همین چرت و پرت زیاد میگیم و اشتبا مشتبا زیاد می کنیم و میریم رو اعصابت. ولی خوب تو ساختیمون باید آپ دیت می کردی ورژنمونو خوب. تقصیر ما که نیست باگ داریم. هست؟
یکهو با صدای خنده ای بلند از جایم نیم متری پریدم بالا و دستم را گذاشتم روی قفسه ی سینه ام و سپیدار از کجا پیدایش شده بود؟!
1.5K viewsس اكبري , edited  13:21
Open / Comment
2020-07-01 16:21:41 #سهیم155
داخل شارشیر یک خانه اجاره کردم و همان شب اول تا صبح رُفتم و روبیدم. باید تمیر می شد و بابا محمد صادق گفته بود که مکانی که می خواهی خلوتگهش کنی باید مبرّا باشد از هر آلودگی... نگذاشتم یک تار عنکبوت جا بماند حتی... حتی... دلم پیش مادری بود که تنهایش گذاشته بودم و حواسم پی برگشت بود. برگشت سمت خدایی که شاه کلید ماندن مادر بود انگار و نمی دانستم باید با چه زبانی به چیزی که عقیده ای به بودنش ندارم حتی حرف بزنم. اصلا هست؟ باید باشد. باید باشد و مادرم را پس بدهد.
نمی دانم ساعت چند بود. در حالی که کنار باغچه نشسته بودم و ذکر العفو ورد زبانم شده بود و داشتم با جارو به جان خاک های روی هم تلنبار شده ی گوشه ی باغچه می افتادم زنگ بلند درب کم عرض و قرمز حیاط به صدا درامد و آنقدر ممتد بود که من هم صدایم را بردم بالا: اومدم صبر کن خوب
در را که باز کردم عطر مواج و خط دار سپیدار خورد به مشامم و نفسی عمیق کشیدم بی اراده. اخم بین ابروانش را بیشتر کرد: چرا این ریختی شدی تو؟
در را همانطور باز رها کردم و برگشتم سمت باغچه و شیلنگی که همانطور آب، ولنگار از آن می امد و می ریخت روی موزاییک ها و بعد راه می گرفت به گوشه ی تیز باغچه و برش داشتم و اب را هدایت کردم سمت خاک های باقیمانده ی همان گوشه: چه ریختی شدم اینجا خونه بود واسم گرفتی یا خرابه؟ هر چی تمیز می کنم باز یه گندی اَ یه جایی در میاد!
نزدیک تر شد این را بوی عطرش می گفت: داری میگی از دیشب بیداری؟
صدایش بوی نگرانی ای مشهود میداد. ایستادم و رخ به رخ شدیم. چقدر بیکار است که بی خیال زندگی و کسب و کار و دب دب و مسلکش اینطور اویزان من شده است:
- مگه من خواب میاد به چشم؟ مامانم رو تخت اون بیمارستان لعنتی افتاده. خدا جوابش کرده. تموم محلاتو جواب کرده و تمام بارش افتاده رو دوش من که از قضا کافرم. اصلا نمی دونم باید از کجا شروع کنم؟ اصلا نمی دونم فایده ای داره؟ اصلا نمی دونم اینجا چی کار می کنم. من باید الان کنارش باشم نمی دونم با چه عقلی تنهاش گذاشتم. اگر بره و من نباشم و نبینم و لحظات اخر....
دستمال را گرفته بود سمتم. شره های اشک راه گرفته بود روی صورتم و باز ترشحات غدد اشکی راه تنفسم را بسته بودند و فیش فیشم راه افتاده بود. دستمال را از دستش گرفتم و محکم کشاندم روی نوک بینی و برگشتم سمت شیلنگ و جارو را محکم تر از قبل روی زمین کشاندم.
یکهو آب قطع شد و متعاقبش صدای مردانه ی سپیدار:
- از همینجایی که شروع کردی خوبه فقط اجالتا کافیه! باید صبحونه بخوری. تو برو یکم روی تخت بشین من برم خرید زود برمی گردم.
شیلنگ را پرت کردم کنار دیوار و با جارو افتادم به جان آب ها و هدایتشان کردم سمت باغچه:
- من از گلوم هیچی پایین نمی ره تو هم خودتو اذیت نکن من همینطوری راحتم تو می تونی برگردی از پس خودم بر میام
بازویم را گرفت و در حینی که صدای اعتراضم بلند شد با اخم مرا کشاند سمت تخت عریض کنار درخت انجیر:
- تو خودتو بکشی مادرت سالم می مونه؟
داد زده بود. عربده کشیده بود و من کمی ترسیده بودم بی اغراق!
- بچه که نیستی! دارم هشدار میدم زیبا،دختر حرف گوش کنی نباشی تو کیسه غل و زنجیرت می کنم و به زور برت می گردونم محلات. شیر فهم شدی سرتق؟!
سکوت را ترجیح دادم. سپیدار رفت و من ماندم و اینکه چقدر قلدر بودن آنهم از این نوع پر عطوفتش به سپیدار می آید. دلم بالا و پایین می پرید برای چند ثانیه و یکهو یک دانه ی اشک گوشه ی چشم هایم جنبید. مادر راضی نبود به بودن من و سپیدار کنار هم و اگر مادر می رفت به این اخرین خواسته اش تن می دادم. آن وقت بی کس ترین ادم دنیا می شدم لابد.
گوشه چشمانم باز پر شد. سرم بی مهابا رفت سمت اسمان. به سمت ابی بی کرانه اش که ادم ها وقتی دلشان می گیرد خدا را انگار آن بالا می بینند. این جمله را جایی شنیده بودم؟ کف دست هایم را روی تخت تکیه دادم و بیشتر به ابر ها خیره شدم از پشت شیشه ای به رنگ اشک : خدا منو می شناسی؟ من دختر شبدر سراوندیم زیبا مطیع تا بحال زیاد باهات حرف نزدم زیاد حالتو نپرسیدم زیاد صدامو نشنیدی خوب البته وقتی خوب فکر می کنم یه وقتایی از سر ترس صدات کردم. ولش کن. خوبی؟!
صدایی نیامد و بعد با خودم فکر کردم چگونه باید با خدایی حرف زد که جواب نمی دهد حرف نمی زند و اصلا نمی دانم رابطه امان در هر لحظه چند چند است؟ رابطه یک مسیرِ مدار مانند دو طرفه است. چطور می توانم یک طرفه حرف بزنم خودم جواب خودم را بدهم و بعد دوباره حرف بزنم؟
فیش فیش کردم و اب بینیم را با دستمال گرفتم و دوباره سرم را بالا کردم و خیره شدم به ابرها و پرنده ای که آن بالا بال می زد و معلق می ماند و باز بال می زد: خوب پس خوبی! منم خوبم نه یعنی خوب نیستم. شبدر حالش خوش نیست خدا. میگن تو باید نجاتش بدی. میگن چون ما کافر شدیم بی دین شدیم با تو حرف نمی زنیم و حواسمون به تو نیست این بلا سرمون نازل شده میگن اولشه تازه. میگن از
1.4K viewsس اكبري , edited  13:21
Open / Comment
2020-07-01 16:21:11 #سهیم154
-از لا مکانی کوانتوم چیزی شنیدی ؟ از تشابه رفتار فوتون ها چطور؟ دو فوتون که از نابودی اتم نا پایداری به نام پوزیترونیوم به وجود میان شروع می کنن به حرکت در جهت عکس هم و با سرعتی معادل دوبرابر سرعت نور! ولی هر عملی که یکی از این فوتون ها انجام میده دقیقا توسط فوتون قرینه که داره فرسنگ ها از فوتون قبلی دور میشه هم تقلید میشه! دو فوتون مثل دو انسان جدا و مستقل با فاصله ای مشهود و واضح دو عمل یکسان انجام میدن چرا؟ بعضی از فیزیک دان ها معتقدن که اون ها جدا شدن ولی هنوز با هم یکی هستن! می دونی چرا با یه اشتباه ادم، کل نسل انسان از بهشت عدن اخراج شد! برای مدتی! چون ما یک اکونومی پر از اتصالاتیم به هم وصلیم مثل یک مدار تو در توی پر ارتباط، هر عملی که می کنیم روی سرنوشت هزاران سهیم تاثیر میزاره.
وقتی با چشم های مملو از اشک، زبان به اعتراض گشودم که من با حرف شما موافق نیستم و این دور از انصافِ، بابا محمد صادق جواب داد:
-همه تو سهم هم سهیمیم؛ چرا زلزله میاد خشک و تر با هم می سوزن؟ چرا سیل میاد زن و بچه و پیر و جوون با هم زجر می کشن؟ چرا؟ چون همه تو یه کشتی داریم سفر می کنیم! چون خشک و تری وجود نداره! چون دیوار و انفصالی نباید کشید؛ همه باید سهممونو برای نجات کشتی بدیم بقیه گناه می کنن و سوراخ می کنن حریم امن آرامش کشتی رو؟ باشه... ما باید استغفار کنیم و صدقه بدیم و حرف بزنیم و التماس کنیم و آروم کنیم صاحب کشتی رو... دلشو بدست بیاریم بگیم هنوز لیاقت مهربونیتو داریم. باید بهش ثابت کنیم سرمون به اسباب بازیامون گرم نیست باید ثابت کنیم بزرگ شدیم تا اون سوراخ ترمیم شه تا غرق نشیم تا مثه مجسمه های پوچالی و باگ دار و بلا استفاده، مهرِ تخریب نخوریم.
وقتی ضجه زدم چرا من؟ باز جواب داد:
-به چندین و چند علت یکیش سهم عُمدتِ از این گنداب تاریخی! و دیگری اینه که شاید هنوز مهر تخریب نخوردی! شاید هنوز بهت امید داره! شاید یه چیزی توی وجودت می بینه که من و امثال من نمی بینیم! شاید عاشقتِ دلش نمیاد به همین راحتی روت خط بطلان بکشه!
وقتی زار زدم بدون هیچ سوالی، باز طی الغیب کرد و گفت:
-میگی می تونی یک تنه سرنوشتی که برای کل محلات رقم زده شده نه فقط برای سراوندی ها رو ختم به خیر کنی میگم اره. وقتی با یک گناه ادم، نسل انسان وارد زمین شد و منفک شد از اصلش. به خاطر برگشت تو... فقط تو... شاید گره از این همه درد باز شه و رحمتش گسترده شه...
وقتی با چشمانی باد گرفته و صورتی محزون گفتم که ما از نسل قابیلیم و شاید مجبوریم به گناهی که ریشه اش داخل سبقه ی جد اندر جدمان است بابا محمد صادق گفت:
-چرا فکر می کنی از نسل قابیلی؟ پس شیث و هبة الله چه می شوند؟! و اینکه زمان نوح پیامبر، تمام اشرار از بین رفتند و کسی نماند جز صالحین و نیکان خدا و اگر ما جَدّی داشته باشیم از آن نسل پاک است و هر گندی می زنی به جَدَّت نچسبان! علی ایحال وقتی عمل یک نفر می تونه سرنوشت یک نسل ادمو عوض کنه، استغفار و توبه و انابه ی تو هم همین حکمو داره... یک زن خیلی بهتر می تونه بترسه! بعد توجه کنه! بعد توسل کنه و دست اخر توبه کنه و برگرده و نزدیک شه و بشه ارجح الارجحین. اینکه الان با این حال نزار اومدی و دم می زنی از شاه کلید، نشان اینه که مدال لیاقت گرفتی!
و وقتی پرسیدم چگونه رگ خواب خدایت را پیدا کنم گفت: دلشو بدست بیار! باهاش حرف بزن و بعد قدم قدم بهش نزدیک شو
و وقتی از روال قدم ها پرسیدم گفت: قدم اول شهادتینِ، قدم دوم خلوص ایمانِ، قدم سوم نماز و قران و استغفار و ترک گناه و زکات و خمس و روزتِ؛ وقتی تا حد توانت این قدم ها رو برداشتی بیا برای بقیه ی راهت نقشه بگیر! فقط این یادت باشه نماز گذاری که تو ثانیه هاش یاد خالق وول نخوره مشمول فویلٌ للمصلّینِ کلام الله میشه و طرد می شه و می ره سر خط!
903 viewsس اكبري , edited  13:21
Open / Comment
2020-05-15 23:29:30 #سهیم153
هق زدیم با هم ...
روز ها گذشت. و دی هم تمام شد. روز دوم بهمن ماه روز سردی بود.
با روغن زیتون دست های مادر را ماساژ می دادم و برای هزارمین بار حرف بابا محمد صادق داخل ذهنم بزرگ شد: مادرت یک بیماری عجیب داره که ریشه دوونده تو بدنش... روزی رو می بینم که کرم ها حدقه ی چشماشو می خورن... و خیلی عذاب می بینه که این دنیاش طی میشه و بعد وارد دنیای اصلی میشه و هیچ کی اونجا رو ندیده!
هنوز یک ماه هم از این مثلا پیشگویی نگذشته بود. چرا اینقدر زود؟ چرا مهلت ندادی خدا؟
خدا؟ چند بار این کلمه را با خستگی و استیصال و بدبختی تمام زمزمه کردم.
یکهو...
ناگهان...
چیزی مثل معجزه...
مثل یک کورسوی سفید، درخشان، جاندار، یک پرتوی امید، داخل ذهنم جوانه زد. بابا محمد صادق باید بداند. باید بداند چطور رگ خواب خدا را پیدا کنم و مادرم را پس بگیرم. او باید بداند. او که خیلی چیز ها می داند باید بداند چطور از خدایش معجزه بخواهد و من آن معجزه را می خواهم و اگر آن معجزه، معجزه باشد. من می شوم هر آنچه خدای بابا محمد صادق می خواهد. و هستم تا ته خط...
چشمم به لوله ی داخل دهان مادر زل زد و کشیده شد به چشمان بادامی و بسته اش. دستم را روی پیشانیش گذاشتم و نوازشش دادم و با بغضی عمیق و گریه ای که بند نمی امد زمزمه کردم: باید به جایی برم. باید یه مدت تنهات بزارم ولی بر می گردم. دست پر بر می گردم ایندفعه دست پرم نه به خاطرِ قدرت که به خاطرِ توهه. از خدا پس می گیرمت. از دستت نمی دم قربونت برم. باید زنده بمونی مامان. باید... اینو بهم قول بده... از دست میرم نباشی...
1.2K viewsس اكبري , edited  20:29
Open / Comment
2020-05-15 23:29:02 #سهیم152
اواسط دی بود و برف، پشت پنجره ها را پر کرده بود و هنوز می بارید. سخاوت مطیع داشت با دکتر های تکراری صحبت می کرد و حرف تکراری می شنید و سپیدار، لیوان تکراری کاغذی قهوه را به سمتم گرفت: بخور اینو تا گرم شی... ویتامیناتو خوردی؟ به جون خودت اگر نخوری خرکشت می کنم می برمت از این خراب شده و می بندمت به تخت و سرم بارونت می کنما
لب زدم: اخرین بار که همشونو خودت به زور دادی خوردم همین دیروز... چقدر مگه تو روز باید بخورم؟ ولم کن سپیدار حالم بده
نشست کنارم: باید سالم باشی یا نه؟ باید قوت داشته باشی که بتونی اینجا بمونی؟ چند شبه درست نخوابیدی. تو می دونی چه حسی داره ترس از دست دادن. هر روز کابوس می بینم جنازه ی تو رو دوش اهالی محلاته... تو بگو این خوابا چه معنایی داره؟ تو رو خدا به خودت برس... بیا بریم خونه استراحت کن من اینجا هستم مطیع هست تنها نیست مادرت... یه کم استراحت کن خودم برت می گردونم
به مادر نگاه کردم؛ به دست هایش که مثل پلاستیکی پلاسیده به نظر می رسید پوستش و با صدای گرفته ام جوابش را دادم:
- چی میگی سپیدار؟ من برم استراحت کنم و مامانمُ اینجا بزارم و اگر بره می دونی چطوری باید با این داغ که لحظات اخرم کنارش نبودم بسوزم و بسازم و داغ بکشم با خودم
اشک هایم افتادند روی دستان مشت شده در هم روی پاهایم
- یه شب استراحت؛ قول میدم بعدش بهت گیر ندم به خدا می ترسم از دستت بدم...
آب بینیم را با دستمال دستم پاک کردم:
- خدا کنه خدا کنه برم و نبینم روزای وحشتناک بعدی رو
یکهو مادر تکان بدی خورد. صدای زنگی عجیب از دستگاه کنارش ممتد به گوش می رسید. همه ی پرستار ها هجوم اوردند داخل و من در بهتی سنگین همانطور نشسته خشکم زده بود.
یکی شوک می داد. دیگری داخل سرم چیزی تزریق می کرد. یکی با عجله بیرون رفت. دکتر ها آمدند بالای سرش و نمی دانم چیزی تجویز کردند و من فقط روی صندلی سفید، با اشک هایی که شیرشان باز شده بود و بی توقف می امدند و لب هایی لرزان و گلویی پر از بغض و سنگینی یعنی چه خواهد شد؟ و انگار مجسمه شده بود تمام بدن بی جانم.
سپیدار کنار دستم فقط تکرار می کرد: چیزی نشده زیبا جانم... چیزی نشده عشقم چیزی نشده آروم باش چیزی نشده فدای تو بشم
و نفهمیدم چه شد و ...
چشمانم را که باز کردم سقف را می دیدم و صدای سپیدار را می شنیدم: خدا رو شکر... به هوش اومدی؟
نیم خیز شدم: مامانم؟
سریع سر تکان داد: بخیر گذشت همه چی بخیر گذشت حالش خوبه... تو...
از جایم بلند شدم و پتو را کنار زدم و کفش ها را پوشیدم و راه افتادم که سوزش دردناک روی دستم، ذهنم را یاد سوزن سرم انداخت و با دست دیگرم کشیدمش و خون فواره زد و سپیدار داد کشید: چی کار می کنی با خودت کجا؟ یک روزِ تمام بیهوش بودی بدنت نمی کشه نمی تونی تحمل کنی این حجم از خستگی رو.... کدوم گوری میری تو؟ می خوای بکشیم اره؟ کجا می ری زیبا؟
کجا می خواهم بروم؟ کجا را دارم بروم؟ دنیا بدون مادر یک برزخ ترسناک بی رحم خواهد بود و اتاقی که جسم مادر را داشت اخرین غار پناهگونه ای بود که به یاد خواهم داشت. صدای قدم های سپیدار پشت سرم و صدای اعتراضش: تو رو خدا اروم تر... الان حالت دوباره بد میشه زیبا جان زیبا...
درب اتاق مادر را باز کردم و رفتم کنار تختش و با شنیدن صدای نفس هایش نفسی راحت کشیدم و گریه های ترس گونه ام بیشتر شد و سر گذاشتم روی سینه اش: مرسی که موندی... مرسی که تنهام نزاشتی... مرسی مامان خوبم... مرسی عزیزم... مرسی همه چیزم... مرسی که نرفتی...
اشک هایم روی ملحفه اش را رد انداخت و سپیدار پا به پایم اشک می ریخت و سخاوت مطیع در را باز کرد: بهتری بابا؟
سر بلند کردم. به موهای نامرتب و سفید شده ی سخاوت مطیع خیره شدم. در تمام این یک ماه، اگر نبود و این بیمارستان را در روز هشت بار به اعتراض تکان نمی داد معلوم نبود چه بلایی سر این موش ازمایشگاهی ساشیومی می امد توسط این دکتر های محلاتی مجهول الحال... سر تکان دادم: بهترم... مامان چطوره؟ دکترا چی میگن؟ بهتر شده؟ راهی پیدا شده؟ ها؟ نگو نه؟ خواهش می کنم نگو نه؟
و اشک و بغض نگذاشت باقی حرف هایم را بزنم... سخاوت نزدیک امد و به اغوشم کشید: بابا جان خوب میشه مادرت خوب میشه باید خوب بشه وگرنه من و تو بدون اون چی کار کنیم چطوری زندگی کنیم چطوری تاب بیاریم این دنیای کثیفو... بدون عشق چطوری طاقت بیاریم
و اشک ریخت و هق زد و مثل سپیدار کنار دستم و من آن روز ها فهمیدم اشک به نام زن ها سند نخورده است!
875 viewsس اكبري , 20:29
Open / Comment
2020-05-15 23:28:39 #سهیم151
اشک هایم بند نمی امدند و نمک پشت پلک هایم به اندازه ی تمام روزهایی که گریه هایم را به مثابه تمام دخترانه هایم خاک کرده بودم رسوب کرده بود و دنیا برایم جهنمی زنده و عریان نما داشت؛ جهنمی که با یک سوژه ارتباطی نزدیک داشت گرفتنِ مادر؛ مادری هر چند متفاوت، هر چند عجیب و دنیا دوست، هر چند عاشق پدری ناشناخته اما مادر... مادر که نباشد دنیا را نمی خواهم این جمله بدجور مثل یک دلر سوراخ می کرد پوست و گوشت و استخوان حس و عاطفه و خاطرات و ترس از اینده و حسرت های گذشته ام را...
-هنوز که چیزی نشده گفتن حالش بد شده این حالش بد شده چیز خاصی داشت که تو اینقدر به هم ریختی؟
چشم هایم را به هم زدم تا شاید این دیوار ضخیم اشک کنار برود:
-بابا محمد صادق خبر داد... گفت که مریض میشه گفت این مریضیه اخرشه
گریه امان برید و حسرت های نبودن فرزندی به حق و شایسته مثل یک شکنجه جلوی چشم و دلم رژه رفتند و آخ دیروز و امروزم در آمد؛ سرفه هایم بیشتر شد؛ گلویم، قفسه ی سینه ام و عضله به عضله ام پر عفونت بود و حالا رگ به رگ حافظه و احساسم هم بوی چرک و کثافت و درد می داد؛ هق زدم:
- اگر بره نمی تونم خودمو ببخشم الان نه... الان نمی تونه بره الان که من هنوز براش دختری نکردم نمی تونه بره... الان که من تازه فهمیدم مادر بودنش از انتظارات مزخرف من مهمتره نمی تونه بره... نمی تونه نمی تونه بره
و باز هق زدم و هق زدن ها و سرفه هایم در هم ادغام شد؛ ماشین را زد کنار و من داشتم فکر می کردم به اینکه اخرین باری که مثل تمام بچگی هایم می خواست کنارم دراز بکشد و به آغوش بکشتم چه جوابی دادم: مامان پاشو خوابم میاد دیگه بچه نیستم که! و باز هق زدم یادم امد که چطور و چگونه چند سال است بغلش نکرده ام... چند سال است نبوسیدمش... چند سال است نگفته ام دوستش دارم... چند سال است حتی یادم نمی اید یک دل سیر نگاهش کرده باشم... چند سال است حتی یک عکس دو نفره ی لعنتی از هم نگرفته ایم... چند سال است من حسرت دارم کجا می رود کجا می رود کجا می رود؟
سپیدار داشت چیزی می گفت: بگیر این قرصو بخور تا هم سرماخوردگیت بهتر شه هم اروم تر شی
قرص می خواهم برای چه؟ برای یک کمای مزخرف و بی حسی موقت و خواب؟ الان که باید بیدار باشم؟ الان که وقتم به اندازه ی عمر تمام شده ی مادرم است؟ قرص می خواهم برای چه!
- نمی خوام نمی خورم
نفهمیدم چطور ولی قرص را فرو کرد داخل دهانم و لیوان آب را نیز ...
- با کی لجبازی می کنی نمی دونم... با خودت؟ تو با این حالت بری اونجا که اگر مریضم باشه بدتر میشه این قیافه ی تو رو ببینه... به خودت نگاه کردی؟ با یه جنازه ی متحرک فرقی نداری. رنگ و روت مثه گچ سفید شده. مثه میت شدی. باید اول ببرمت بیمارستان
سرم را تند تکان دادم و قطرات اشک که چشمه اشان خشک نمی شد از گوشه ی چشمانم افتاد روی لب هایم: نمی خوام منو ببر پیش مامانم تو رو خدا
------------
- داخل بیمارستان بهشت، بیمارستان مخصوص کارکنان ساشیوم، کنار جمعیتی نالان و پر از درد، داخل اتاقی ایزوله کنار تخت مادر نشسته بودم و مادر خواب بود و دکتر ها می گفتند. می گفتند داروهای قوی می دهند بخورد تا دردش کم شود و سخاوت مطیع می گفت هزار و یک آزمایش گرفته اند و نمی دانند دردش چیست و بالطبع درمانش ناشناخته است و گفته اند اگر با همین روال انرژیش کم شود چیز زیادی به تمام شدن عمرش نمی ماند. سخاوت مطیع هم گریه می کرد. داخل حیاط بیمارستان عربده می کشید و می گفت دکتر ها چرت زیاد می گویند و شبدر باید خوب شود. شبدر باید زنده بماند شبدر که زندگی نکرده شبدر که نفس نکشیده شبدر باید بماند و از زندگیش چیزی بفهمد شبدر بدون او غلط می کند برود وقتی او را با تمام داغ دل هایش رها کرده و اصلا حالیش نبود من کنارش ایستاده بودم و پا به پای روضه هایش ضجه می زنم...
دکتر ها امدند و رفتند. آزمایشات تکرار شد. سپیدار هر روز می امد و تا وقتی پرسنل اجازه می دادند کنارم می ماند هر روز یک لیوان پر قهوه... با یک سبد غذا و میوه و تنها قهوه اش را می خوردم و سبد و سپیدار را بر می گرداندم. دکتر ها امدند و گفتند که متاسفیم. کار دیگری از دستمان ساخته نیست. نمی دانیم و هر زری می زدند من گریه می کردم و سپیدار مثل یک زن پا به پایم اشک می ریخت و هر از گاهی دکتر ها را می انداخت از اتاق بیرون که وقتی هیچ غلطی نمی کنید چرا هی ته دل این دختر را خالی می کنید و بعد سپیدار را هم می انداختند بیرون...
582 viewsس اكبري , edited  20:28
Open / Comment
2020-05-15 23:27:28 #سهیم150
- همیشه فکر می کردم آدمایی که بی رحمن و اینطوری یه ادمو شکنجه می کنن یا دیوانه ان.... یا دیوانه ان! ولی حالا نظرم عوض شده... تو نه دیوانه ای....
لبخند کش امده اش دندان نما شد و ادامه ی حرفم را او گفت: و نه دیوانه!


بعد هم کمی لبخندش از رمق افتاد و چشمش را کشید به سمت پشه ها و شاپرک هایی که نمی دانم بالای اتش چه غلطی می کردند: فکر می کنی سربازایی که خیلی راحت ماشه رو می کشنم دیوانه ان؟
ابرو بالا دادم: چه ربطی داره!
نگاهش را از شاپرکهای خنگ نگرفت که هر از گاهی جلز و ولز سوختن بالهایشان می امد: خیلی ربط داره اونا تربیت میشن برای دفاع منم تربیت شدم برای تجاوز؛ تجاوز به حریم آسایش ادما و حتی حیوونا... ولی به قول تو نه دیوانه ام نه دیوانه که البته... چرا... الان هم دیوانه ام هم دیوانه!
بعد خیره شد داخل مردمک هایم... زل زد و راست رفت روی خط احساسم: دیوانه ی تو ...
بعد با صدایی زنگ دار خواند و چشم من از حسی نمی دانم چه پر شد و نگاهم را شاید از شرم گرفتم و گوش هایم می شنید اما:
گر شوم دیوانه ات دیوانه ی من می شوی؟
جان فدایت می كنم جانانه ی من می شوی؟
روبرویت می نشینم تا كنم عاشق تو را
گر كنم افسون تو را... افسانه ی من می شوی؟
در دل تاریك شب، شمع تو می گردد دلم
خود بگو سوزد پرم، پروانه ی من می شوی؟
چشمه ی پاك نگاهت پر كند پیمانه ام...
می شوم در باده،"می" میخانه ی من می شوی؟
هر كجا شادی ببینم جای تو خالی كنم!
شادیِ این خانه و كاشانه ی من می شوی؟
تا نگاهم می كنی مست و خرابت می شوم...
گر شوم ویرانِ تو، ویرانه ی من می شوی؟
خود شگفت از این كه دل، دیوانه ی چشم تو شد...
من شدم دیوانه ات، دیوانه ی من می شوی؟

---------------------
456 viewsس اكبري , 20:27
Open / Comment
2020-05-15 23:26:03 #سهیم149
روی سبزینه های خیس باران و رنگ و رخ سبز چمنی گرفته نشسته بودم و پتو را محکم دور گردن و حلق بیمار و متورمم فشار می دادم و فکرم داخل تمام حرف هایی که دو روز پیش بابا محمد صادق گفته بود و نگفته بود شاید؛ نمی توانستم قبول کنم که من، زیبا مطیع برای گرفتن قدرت از دست مدعیانِ شایایی و ساشیومی مجبور به رفتن تا ته خطِ چه چیز های عجیب و خرافه ای... واقعا خرافه بود؟ اصلا گاهی خودم هم نمی توانستم تمیز دهم بین اعتقاداتم و چیز هایی که بهشان می خندیدم! ولی هر چه بود نمی خواستم همینطور دست خالی و با بی عرضگی محض برگردم و عروس شمشاد شوم و قبضه ی قدرت در ساشیومم هیچ ضمانت قابل لمسی نداشته باشد. باید ادامه می دادم...
دختر بابا محمد صادق سوپ بار گذاشته بود و سپیدار و بابا محمد صادق لبه ی پرتگاه عمیقی بی خیال عمقش نشسته بودند و نمی دانم چه می گفتند و اصلا برایم مهم نبود و همینکه اجازه داده بود تا زمانیکه گره را باز کنم بمانم و بپرسم و بیندیشم برایم کافی بود. باید زمان می خریدم و کوله ام را پر می کردم و بعد می رفتم. می رفتم پی عیاشی و خوش گذرانی های مختصِ خودم، شاید هم می رفتم پی این حس عدم تعادل هورمونی و سپیداری که داخل مغزم بد جا گرفته بود و شاید دلم... می رفتم عروس شمشاد می شدم شاید کمی از شمه های جنایتکاری را یادم می داد که اگر باز کسی موجودی تهدید به آبرو بری کرد یاد داشته باشم نابلد نباشم! بوی باران و خاک نم گرفته می رفت و می خورد به سنسورهای لذت... چشمم روی سپیدار بود. ته ریشش نا منظم شده بود و موهایش را به سبک و سیاق همیشگی بالا زده بود. شاید اگر نمی شناختمش باورم نمی شد این مجسمه ی بی روح و خشن می تواند اشک بریزد و بگوید می خواهمت!
- غذا حاضره!
صدای زنانه و ظریف دختر بابا محمد صادق بود که خطاب به من و دیگران، اعلام آماده بودن سوپ را می داد...
سر سفره، بابا محمد صادق آرام و متفکرانه می خورد؛ ولی من که از شدت تب و درد عضلات هیچ اشتهایی برایم نمانده بود؛ تمام حواسم پی نگاه های سپیدار بود که روی چشم های دختر بابا محمد صادق قفل بود انگار؛ شَکّم داشت به یقین تبدیل می شد که نخ این نابینایی شاید به چند سال پیش بر می گردد و شمشاد و سپیدار... که هر بار این دو نفر به هم نزدیک می شوند سپیدار خیره به چشم ها و سکوت دختر بابا محمد صادق و رگ روی پیشانی بابا محمد صادق را شاهد بودم و سوالِ حرف های امروزشان چه بود داخل ذهنم پر رنگ شد و اصلا برایم عجیب نمود داشت با این سابقه ی گرگ و میشی چطور می تواند بنشیند و با سپیدار حرف هم بزند!
وسط افکاری که روی زبانم نیامده بود؛ بابا محمد صادق سرش را بالا کرد و باز بهت و تعجب نشاند وسط مخیله امان: قیاسِ به نفس نکن دختر جان!
-------------------------------
من و سپیدار مثل اکثر وقت هایی که بابا محمد صادق و دخترش می رفتند برای پیدا کردن گیاهان دارویی و هیزم و امثالهم نشسته بودیم پای چوب های در حال سوختن و شعله های قرمز و نارنجی و زرد و بوی مدهوش کننده ی دود و چوب در حال فدا شدن و طبیعت خاصی که فقط اینجا می شد نظیرش را حس کرد بو کرد بلعید... سپیدار همانطور که نشسته بود روی پتویی که دختر بابا محمد صادق برایش پهن کرده بود و دستش را گرفته بود جلوی زانوانش گفت: چقدر دیگه باید اینجا بمونیم؟ بیا بریم از این خراب شده اینجا بوی خوبی نمیاد؛ نمی خوام بیشتر از این تحقیر شم.
هه چقدر از تحقیر شدن حرف می زد این مرد اشک لب مشکی!
سرفه ی بوی عفونت گرفته ای کردم و به همراه ته مانده اش گفتم:
- به تو که تو نمی گن؛ با این همه بزرگواری که نسبت بهت نشون دادن چطوری اسمشو میزاری تحقیر...
بعد هم به پتوی قهوه ای روشن و ببری زیر پایش نگاهم را کشاندم:
- والا اینطوری که از تو پذیرایی می کنن ادم شک می کنه که تو رو می شناسن یا نه
نگاهش ر ا به نشانه ی اعتراض به من داد: منو می شناسن یا نه؟!
چقدر جذاب به نظر می رسید وقتی به این آرامی اعتراضش را با آن چشم های مشکی تو رفته نشان می داد:
- چیه؟ بیا بزن! اصلا من بودم این بلا رو سر جگر گوشه ی مردم اوردم ببخشید! شما راحت باش رو اون پتو!
لبش به خنده ای بسته باز شد: بعضی وقتا در عین شیرینی حرفای تلخ می زنی زیبا...
بعد دمی عمیق گرفت و دستان چفت شده جلوی زانوانش را بیشتر تنگ کرد و به شعله ی در حال سوختن خیره شد: ولی واقعیت، خیلی تلخ تر از شیرینی تو کلامِ توهه...
لب هایم را خیس کردم و پتوی دورم را تنگ تر گرفتم؛ گلویم درد می کرد؛ عضلاتم داد می کشید و عفونت داشت ریشه می دوانید به سلول و رگ و پیم؛ از ان روز کذایی حالم هر روز رو به وخامت می رفت ولی زبانم هنوز کار می کرد به قول سپیدار:
396 viewsس اكبري , edited  20:26
Open / Comment
2020-05-10 15:29:06 #سهیم148
راست نشستم. پلک نمی زدم. حرف و شاید حتی نفس نمی کشیدم.
بعد که بهت ذره ذره سلول هایم را رها کرد و کمر خشکم کج شد و چشمانم از صرافتِ تعجب و بهت زدگی افتادند و به سطح چای غلیظ درون لیوان خیره شدند لب زدم:
- میشه بپرسم این غیوب عجیب و غریبو از کجا می دونین شما که اصلا با محیط اطراف رابطه ای ندارین میگن چند ساله از این غار دور نشدین حتی یک درصد نمی تونم اسمتونو بذارم تهدید اما چرا چطوری؟
لبخندی کم عمق روی لب های باریکش نشست:
- و اگر تهدید بودم می کشتیم مثل خدا بیامرزِ قبلی؟ این خاصیت شیطانِ؟ بد عمق گرفتی دختر سخاوت مطیع! اینکه از گناهت خجالت نمی کشی! بهش فکر نمی کنی اصلا مهم نمی دونیش. و گاهی خودت رو ازش تبرئه می کنی و احتمال داره بازم تکرارش کنی خاصیت شیطانِ... فقط نمی دونم چی هنوز تو وجودت زنده است که بی دلیل افتادی پی یک پیشگویی که به تصور خیلیها خرافاته و بس
اخم کرده بودم اصلا خوشم نمی امد که اینطور خطابم می کرد. اینقدر رک، پوست کنده، ... از چیزهایی می گفت که خیال می کردم نمی داند و نباید هم می دانست... جلوی این موجود عجیب درست مثل یک سفره ی باز شده بودم... تمام و کامل هویدا و روشن و بی هیچ رازی... که همه را می دانست از همه چیز خبر داشت! یخم باز شده بود و آبش راه افتاده بود داخل شریان های بویاییم... فیش فیشی کردم:
- خوب حالا باید چه کنم؟ مگه میتونم یه نفره یک پیشگویی به این بزرگی رو به عقب برگردونم و خط بطلان بکشم روش یه نفره که نمیشه من یک تنه که نمی تونم پس باید چه کار کرد؟ اگر هیچ کاری نکنم ممکنه چه اتفاقی بیفته؟ خطر داره؟ یا فقط خطرش اون دنیاست که شماها میگین؟ مدرکی هست که بتونم نشون خیلیا بدم و بهشون ثابت کنم هویت راسته؟!
بالاخره رفتم سر اصل مطلب! و او خندید. بلند و ولنگار و من فقط نگاه کردم عصبی و پر حرص و صبر کردم البته به مصلحت. تا اینکه ادامه داد:
- از پوستش در اومدی؟!
سر تکان دادم: متوجه نمی شم!
داشت نگاهم می کرد:
- از پوست بره ها! نه... هیچ مدرکی وجود نداره که این پیش گویی راست باشه و تو نمی تونی کارت برنده ای با خودت ببری محلات! اگر اومدی اینجا که دست پر از قدرت برگردی که همینطوره؛ جای خوبی نیومدی! و اما اتفاق... کشتی که سوراخ بشه چی میشه؟ غرق می شیم هممون به جز کسانی که قایق نجات دارن!
لحنش تمسخر امیز نمود داشت حداقل برای من؛ خم شد سمتم:
- می دونی اولین اتفاق بد چیه؟
چشمانم را ریز کردم و سرم را نرم تکان دادم: نه... چیه؟
- مادرت یک بیماری عجیب داره که ریشه دوونده تو بدنش... روزی رو می بینم که کرم ها حدقه ی چشماشو می خورن... و خیلی عذاب می بینه که این دنیاش طی میشه و بعد وارد دنیای اصلی میشه و هیچ کی اونجا رو ندیده!
حس اعتمادم به حرف هایش لحظه به لحظه اوج می گرفت و این اصلا خوب نبود چون حرف های خوبی نمی زد. من آمده بودم دست پر برگردم و اینده ام را بسازم و حالا داشت دلم را هم خالی می کرد.
لب های لرزانم را تکان دادم: ولی مادرم که گنه کار نیست مادرم خیلی خَیّره به خدا؛ خیلی به ادما کمک کرده خیلی دستش به خیر میره نماز می خونه قران می خونه ذکر می گه مامانم اصلا مثه من نیست. چرا اون؟
فیش فیش می کردم حالا هم به خاطر گلوی عفونت کرده و هم دل چرکینم شاید؛ که کاسه ی چشمانم خیس شدند. اخرین باری که گریه می کردم را از یاد برده بودم.
- مادرت؟ وقتی ما سهیم میشیم سهم ما از زندگی، رنگ سهممون از گناه میشه. مادر توسط بچش تنبیه میشه و بچه توسط مادر! سهم تو از گناه خیلی ها رو سهیم کرده خیلی ها که تو این منجلاب دروغ و گناه کبیره و قتل نفس اثر داشتن! حتی اون رهگذری که شنید و ماله کشید روی کثافت کاریت! وحید... دوست چندین سالت! رد شیم از قتل... گناه های ریز و درشتت اونقدر زیادن که نمیشه همشون زد این غار بو میگیره... می خوای بازم بگم؟
گلویم درد می کرد. عفونتش رسیده بود به دلم حسم اعتماد به نفسم؛ ولی حس وحشت و کنجکاوی و تردید و چرا و امایم آنقدری بود که درد پیشش رنگ ببازد:
- من اونقدر که میگی گنه کار نیستم اصلا اینا رو از کجا می دونی چرا نمی گی چرا حرف نمی زنی اصلا نکنه تو طرف شایایی! دادی ریز و درشت زندگی منو در بیارن که به هدفشون برقصم ها تو طرف سپیداری! اینا همش فیلمه منِ ساده رو بگو که...
وسط حرفم پرید: هنوز جای اون خالکوبی نرفته! مادرت نفهمیده! هیچ کس نمی دونه... جز خودت و خدا .... و الان من!
401 viewsس اكبري , edited  12:29
Open / Comment
2020-05-10 13:33:32 #سهیم147
تمام پوستم را سوزنهایی به ضخامت عبارت نمی فهمم چه می گویی پوشانده بود. سرم را مستاصل تکان دادم:
- میشه واضح تر بگید.
باز به شعله خیره شده بود:
- سهمت از گناه...
سر تکان دادم:
- یعنی بقیه گناه نمی کنن. فقط منم! فقط من تو این خراب شده گناهکارم؟ فقط من باید چوب بخورم؟
داشت می خندید ولی آرام. عصبانیت سرید روی زبانم:
- اصلا قشنگ نیست من تو این حال احتضار باشم و شما بخندی مرد خدا!
سرش را با سنگ ریزه های زیر پایش گرم کرد و چند تایش را برداشت:
- وقتی اینقدر جدی باورت میشه. وقتی چیزی رو که خیلی ها که ادعای ایمان دارن باور ندارن باور می کنی؛ شک می کنم به خیلی چیزا...
سکوت کردم شاید ادامه دهد شاید از حرف هایش بشود چیزی فهمید شاید...
- تو خدا رو به خدایی قبول نداری تو که اصلا به بهشت و جهنم اعتقادی نداری چطوری اینقدر ایمان داری که این پیش گویی درسته و من دارم حقیقتو بهت میگم؟
خوب که فکر می کردم راست می گفت. چرا اینقدر به این چرندیات ایمان داشتم؟
- کی گفته من خدا را به خدایی قبول ندارم. همه خدا رو به خدایی قبول دارن... همه می دونن بهشت و جهنمی هست...
سر تکان داد:
- نه... کسی که می دونه چاهی هست تو تاریکی بی مهابا راه نمیره... آتشی، چراغ قوه ای، یاری، همراهی با خودش می بره!
- میشه برام مثل نزنید و بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
- هنوزم ایمان داری که این اتفاق میفته؟
ایمان داشتم؟ به که؟ به چه؟
- اره که ایمان دارم. تهشو بگید
- ته چی رو؟
- ته اینکه چی کار کنم؟
- می خوای خودتو نجات بدی؟
درد ماهیچه هایم داشت بیشتر می شد ولی اهمیتش به صفر می گرایید:
- مهمه؟
سر تکان داد:
- بله مهمه... اگر می خوای خودتو نجات بدی جای خوبی نیومدی. چون من بلد نیستم. همه تو یه کشتی سفر می کنیم. کشتی سوراخ شه به نفع هیچ کس نیست حتی من...
یکهو یاد استکان چای کنار دستم افتادم. شاید گرمم می کرد. برش داشتم و از گرمایش حس خوبی گرفتم انگار؛ سکوت کردم می خواستم بشنوم بیشتر خیلی بیشتر و او ادامه داد:
- منم سهیمم؛ منم در گناه سراوندی ها در گناه سهیم هایی مثل تو سهیمم... چرا؟ چون منم سکوت کردم. سکوت امثال من میشه سهم من از سوراخ کشتی. ولی امثال تو فقط سکوت نکردن شروع کردن به بزرگ کردن سوراخ و گند زدن به آرامشی که داریم. مثل پسر آدم
چایی گرم ترم کرده بود که زبان چرخاندم با پوزخندی واضح:
- یا مثل خود آدم... ارث از پدر بردیم شاید...
او هم لیوان دسته دار چای را برداشت:
- اینکه خوشی می زنه زیر دلمون... شاید خصوصیت ادمیزادِ... نه ارث پدر...
چای بوی دود گرفته را بو کردم:
- ولی من گناهی نکردم که شما اینقدر مصرین به اینکه انگشت اشارتون سمتم باشه... به عنوان چی بود؟ سهیم؟
نگاهم کرد. مثل آقا معلم ها که می خواهند مچ دانش اموز دروغ گویشان را بگیرند و بعد باز مثل تمام این چند ساعت عجیب حرف زد:
- قتل کردی یا نکردی؟
316 viewsس اكبري , edited  10:33
Open / Comment