Get Mystery Box with random crypto!

#سهیم153 هق زدیم با هم ... روز ها گذشت. و دی هم تمام شد. روز | رمان های س اکبری📚

#سهیم153
هق زدیم با هم ...
روز ها گذشت. و دی هم تمام شد. روز دوم بهمن ماه روز سردی بود.
با روغن زیتون دست های مادر را ماساژ می دادم و برای هزارمین بار حرف بابا محمد صادق داخل ذهنم بزرگ شد: مادرت یک بیماری عجیب داره که ریشه دوونده تو بدنش... روزی رو می بینم که کرم ها حدقه ی چشماشو می خورن... و خیلی عذاب می بینه که این دنیاش طی میشه و بعد وارد دنیای اصلی میشه و هیچ کی اونجا رو ندیده!
هنوز یک ماه هم از این مثلا پیشگویی نگذشته بود. چرا اینقدر زود؟ چرا مهلت ندادی خدا؟
خدا؟ چند بار این کلمه را با خستگی و استیصال و بدبختی تمام زمزمه کردم.
یکهو...
ناگهان...
چیزی مثل معجزه...
مثل یک کورسوی سفید، درخشان، جاندار، یک پرتوی امید، داخل ذهنم جوانه زد. بابا محمد صادق باید بداند. باید بداند چطور رگ خواب خدا را پیدا کنم و مادرم را پس بگیرم. او باید بداند. او که خیلی چیز ها می داند باید بداند چطور از خدایش معجزه بخواهد و من آن معجزه را می خواهم و اگر آن معجزه، معجزه باشد. من می شوم هر آنچه خدای بابا محمد صادق می خواهد. و هستم تا ته خط...
چشمم به لوله ی داخل دهان مادر زل زد و کشیده شد به چشمان بادامی و بسته اش. دستم را روی پیشانیش گذاشتم و نوازشش دادم و با بغضی عمیق و گریه ای که بند نمی امد زمزمه کردم: باید به جایی برم. باید یه مدت تنهات بزارم ولی بر می گردم. دست پر بر می گردم ایندفعه دست پرم نه به خاطرِ قدرت که به خاطرِ توهه. از خدا پس می گیرمت. از دستت نمی دم قربونت برم. باید زنده بمونی مامان. باید... اینو بهم قول بده... از دست میرم نباشی...