Get Mystery Box with random crypto!

#سهیم155 داخل شارشیر یک خانه اجاره کردم و همان شب اول تا صبح ر | رمان های س اکبری📚

#سهیم155
داخل شارشیر یک خانه اجاره کردم و همان شب اول تا صبح رُفتم و روبیدم. باید تمیر می شد و بابا محمد صادق گفته بود که مکانی که می خواهی خلوتگهش کنی باید مبرّا باشد از هر آلودگی... نگذاشتم یک تار عنکبوت جا بماند حتی... حتی... دلم پیش مادری بود که تنهایش گذاشته بودم و حواسم پی برگشت بود. برگشت سمت خدایی که شاه کلید ماندن مادر بود انگار و نمی دانستم باید با چه زبانی به چیزی که عقیده ای به بودنش ندارم حتی حرف بزنم. اصلا هست؟ باید باشد. باید باشد و مادرم را پس بدهد.
نمی دانم ساعت چند بود. در حالی که کنار باغچه نشسته بودم و ذکر العفو ورد زبانم شده بود و داشتم با جارو به جان خاک های روی هم تلنبار شده ی گوشه ی باغچه می افتادم زنگ بلند درب کم عرض و قرمز حیاط به صدا درامد و آنقدر ممتد بود که من هم صدایم را بردم بالا: اومدم صبر کن خوب
در را که باز کردم عطر مواج و خط دار سپیدار خورد به مشامم و نفسی عمیق کشیدم بی اراده. اخم بین ابروانش را بیشتر کرد: چرا این ریختی شدی تو؟
در را همانطور باز رها کردم و برگشتم سمت باغچه و شیلنگی که همانطور آب، ولنگار از آن می امد و می ریخت روی موزاییک ها و بعد راه می گرفت به گوشه ی تیز باغچه و برش داشتم و اب را هدایت کردم سمت خاک های باقیمانده ی همان گوشه: چه ریختی شدم اینجا خونه بود واسم گرفتی یا خرابه؟ هر چی تمیز می کنم باز یه گندی اَ یه جایی در میاد!
نزدیک تر شد این را بوی عطرش می گفت: داری میگی از دیشب بیداری؟
صدایش بوی نگرانی ای مشهود میداد. ایستادم و رخ به رخ شدیم. چقدر بیکار است که بی خیال زندگی و کسب و کار و دب دب و مسلکش اینطور اویزان من شده است:
- مگه من خواب میاد به چشم؟ مامانم رو تخت اون بیمارستان لعنتی افتاده. خدا جوابش کرده. تموم محلاتو جواب کرده و تمام بارش افتاده رو دوش من که از قضا کافرم. اصلا نمی دونم باید از کجا شروع کنم؟ اصلا نمی دونم فایده ای داره؟ اصلا نمی دونم اینجا چی کار می کنم. من باید الان کنارش باشم نمی دونم با چه عقلی تنهاش گذاشتم. اگر بره و من نباشم و نبینم و لحظات اخر....
دستمال را گرفته بود سمتم. شره های اشک راه گرفته بود روی صورتم و باز ترشحات غدد اشکی راه تنفسم را بسته بودند و فیش فیشم راه افتاده بود. دستمال را از دستش گرفتم و محکم کشاندم روی نوک بینی و برگشتم سمت شیلنگ و جارو را محکم تر از قبل روی زمین کشاندم.
یکهو آب قطع شد و متعاقبش صدای مردانه ی سپیدار:
- از همینجایی که شروع کردی خوبه فقط اجالتا کافیه! باید صبحونه بخوری. تو برو یکم روی تخت بشین من برم خرید زود برمی گردم.
شیلنگ را پرت کردم کنار دیوار و با جارو افتادم به جان آب ها و هدایتشان کردم سمت باغچه:
- من از گلوم هیچی پایین نمی ره تو هم خودتو اذیت نکن من همینطوری راحتم تو می تونی برگردی از پس خودم بر میام
بازویم را گرفت و در حینی که صدای اعتراضم بلند شد با اخم مرا کشاند سمت تخت عریض کنار درخت انجیر:
- تو خودتو بکشی مادرت سالم می مونه؟
داد زده بود. عربده کشیده بود و من کمی ترسیده بودم بی اغراق!
- بچه که نیستی! دارم هشدار میدم زیبا،دختر حرف گوش کنی نباشی تو کیسه غل و زنجیرت می کنم و به زور برت می گردونم محلات. شیر فهم شدی سرتق؟!
سکوت را ترجیح دادم. سپیدار رفت و من ماندم و اینکه چقدر قلدر بودن آنهم از این نوع پر عطوفتش به سپیدار می آید. دلم بالا و پایین می پرید برای چند ثانیه و یکهو یک دانه ی اشک گوشه ی چشم هایم جنبید. مادر راضی نبود به بودن من و سپیدار کنار هم و اگر مادر می رفت به این اخرین خواسته اش تن می دادم. آن وقت بی کس ترین ادم دنیا می شدم لابد.
گوشه چشمانم باز پر شد. سرم بی مهابا رفت سمت اسمان. به سمت ابی بی کرانه اش که ادم ها وقتی دلشان می گیرد خدا را انگار آن بالا می بینند. این جمله را جایی شنیده بودم؟ کف دست هایم را روی تخت تکیه دادم و بیشتر به ابر ها خیره شدم از پشت شیشه ای به رنگ اشک : خدا منو می شناسی؟ من دختر شبدر سراوندیم زیبا مطیع تا بحال زیاد باهات حرف نزدم زیاد حالتو نپرسیدم زیاد صدامو نشنیدی خوب البته وقتی خوب فکر می کنم یه وقتایی از سر ترس صدات کردم. ولش کن. خوبی؟!
صدایی نیامد و بعد با خودم فکر کردم چگونه باید با خدایی حرف زد که جواب نمی دهد حرف نمی زند و اصلا نمی دانم رابطه امان در هر لحظه چند چند است؟ رابطه یک مسیرِ مدار مانند دو طرفه است. چطور می توانم یک طرفه حرف بزنم خودم جواب خودم را بدهم و بعد دوباره حرف بزنم؟
فیش فیش کردم و اب بینیم را با دستمال گرفتم و دوباره سرم را بالا کردم و خیره شدم به ابرها و پرنده ای که آن بالا بال می زد و معلق می ماند و باز بال می زد: خوب پس خوبی! منم خوبم نه یعنی خوب نیستم. شبدر حالش خوش نیست خدا. میگن تو باید نجاتش بدی. میگن چون ما کافر شدیم بی دین شدیم با تو حرف نمی زنیم و حواسمون به تو نیست این بلا سرمون نازل شده میگن اولشه تازه. میگن از