2021-02-11 13:02:25
784. عمامه عاریتی!!
خاطره ای تأمل برانگیز از مرحوم آیة الله حاج شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه علمیه قم.
مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری از شاگردان مرحوم میرزای بزرگ شیرازی را در سامرا بود.
میرود محضر آقا امیرالمؤمنین علیه السلام در حرم زیارت و به آقا امیرالمؤمنین علیه السلام میگوید:
آقا ما داریم برمیگردیم به ایران و میدانم برگردم، سیل مقلّدین و مراجعین در مسائل شرعیه به سمت ما میآیند.
آقا یک الگویی را به ما معرفی کنید که من در آینده زندگیام، این الگو بشود برای ما شاخص، این استقبال دنیا، مرجعیت، عزّت، ثروت و آقایی، ما را غافل نکند.
حاج شیخ عبدالکریم حائری سه ماه نجف می ماند و صبح و شام وقتی حرم مشرّف میشد، از آقا امیرالمؤمنین علیه السلام همین خواسته را تقاضا میکرد.
سه ماه هم ایشان کربلا میماند و جمعاً میشود شش ماه. دیگر ایشان داشت ناامید میشد که شاید آقا امام حسین علیه السلام هم مصلحت نمیدانند که معرفی کنند.
آن شب با دل شکسته از حرم میرود در همان منزلی که در کربلا اسکان داشتند، ایشان شب میخوابد، خواب سیدالشهداء (ع) را میبیند.
حضرت میفرمایند: "شیخ عبدالکریم! از ما یک انسان جامعِ کاملِ وارسته میخواهی به عنوان الگو؟" میگوید: بله آقا.
حضرت میفرمایند:" فردا صبح وقتی میخواهی وارد حرمِ ما بشوی طلوع فجر، کنار قبرِ حبیب بن مظاهر اسدی، یک جوان 18 سالهای نشسته، عمامهای کرباسی به سر دارد و یک عبای کرباسی و لباس کرباسی هم پوشیده. شما که وارد میشوی، این جوان بلند میشود وارد حرم میشود یک سلامی پایین پا به من میکند، یک سلام به علی اکبر، یک سلام به جمیع شهداء، از حرم خارج میشود. بعد از طلوع فجر این جوان را دریاب که یکی از انسانهای بزرگ است."
حاج شیخ میفرماید: بیدار شدم، طلوع فجر وقتی وارد حرم شدم، دیدم کنار قبر حبیب بن مظاهر، همان گوهری که آقا امام حسین علیه السلام حواله کرده بودند، نشسته بود.
وارد شدم، او بلند کرد و آمد در حرم و یک سلام به حضرت سیدالشهداء علیه السلام و یک سلام به علی اکبر و یک سلام به جمیع شهداء داد و ازحرم خارج شد، آمد به ایوان و از آنجا به صحن رفت.
دنبالش دویدم. در صحن، صدایش زدم و گفتم: آقا بایست من با تو کار دارم.
برگشت یک نگاهی به من کرد و گفت: "آقا عمامهٔ من عاریتی است" و رفت.
از صحن رفت بیرون، رفت در کوچه پس کوچههای کربلا، دنبالش دویدم و گفتم: آقا عرضی دارم، مطلبی دارم، بایست.
دوباره در حال حرکت برگشت و گفت:
"آقا عبای من هم عاریتی است" و رفت.
آقای حاج شیخ عبدالکریم میگوید:
دیدم دارد از دستم میرود؛ محصول شش ماه زحمت درِ خانهٔ دو امام، با این دو کلمه دارد میگذارد و میرود.
دویدم و خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و گفتم: بایست. عبای من عاریتی است، عمامهٔ من عاریتی است یعنی چه؟! شش ماه التماس کردهام تا شما را معرفی کردهاند، کار داریم با شما.
یک نگاهی به حاج شیخ میکند و میگوید: "چه کسی من را به شما معرفی کرد؟"
آقا شیخ عبدالکریم میگوید: صاحب این بقعه و بارگاه، سیدالشهداء علیه السلام.
به حاج شیخ عبدالکریم میگوید: "امروز چندمِ ماه است؟"
حاج شیخ عبدالکریم روز را میگویند.
میگوید: "دنبال من بیا"
در کوچه پس کوچههای کربلا میروند تا به خارج از کربلا میرسند. یک تلّی بود که روی آن تل، یک اتاقکی بود. میرسد به درِ آن اتاق و میگوید: "اینجا خانهٔ من است، فردا طلوع فجر، وعدهٔ دیدار من و شما همین جا" میرود داخل و در را میبندد.
مرحوم حاج شیخ عبد الکریم حائری فرموده بود: من در عجب بودم؛ خدایا، این چه مطلبی میخواهد به من بگوید که موکول کرد به فردا.چرا امروز نگفت؟! آن درسی که بناست به من بدهد و زندگی آیندهٔ مرا تضمین کند در معنویت، بشود درس، بشود پیام..
ایشان میفرماید: لحظه شماری میکردم. آن روز گذشت تا فردا و طلوع فجر، رفتم بیرونِ کربلا، روی همان تل. پشتِ همان اتاقک، آمدم در بزنم، صدای نالهٔ پیرزنی از درون آن اتاق بلند بود و صدا میزد: وَلَدی! وَلَدی، پسرم، پسرم.
در زدم، دیدم پیرزنی با چشمان اشک آلود در را گشود. گفتم: خانم دیروز یک جوانی زمان طلوع فجر، وارد این خانه شد و گفت اینجا خانهٔ من است و با من وقت ملاقات گذاشته. این آقا کجاست؟ گفت: این پسرِ من بود، الآن پیشِ پای شما از دنیا رفت.
57 viewsedited 10:02