وقتی که برای اولین بار احساس کردم قلبم براش میتپه، وقتی پیامش | AGHOSHE_TO | آغوش ِتو
وقتی که برای اولین بار احساس کردم قلبم براش میتپه، وقتی پیامشو میدیدم و مثل دیوونه ها گوشیو خاموش میکردم میذاشتم رو سینم و لبخند میزدم؛ وقتی احساس کردم برای اولین بار دارم عاشق میشم، تصمیم گرفتم یه کتاب بنویسم... از احساساتم بگم، داستان خودمونو بنویسم اصلا... نمیدونم چرا ولی عشق برای من یه انگیزه بود. هربار باهاش حرف میزدم پُر میشدم از کلماتی که باید به زبون میوردم اما نمیشد مستقیما به خودش بگم... زود بود... میگفت دختره دیوونست... تصمیم گرفتم کتاب بنویسم و بعد ها غافلگیرش کنم... الان یادم نمیاد چندوقته دیگه ندارمش... چند وقته دیگه مال من نیست و حتی از خوب یا بد بودنش خبر ندارم... اون کتاب نصفه موند... داستانِ عشق ما حتی به صد صفحه هم نرسید اما انگار صد سال پیر شدم...
