Get Mystery Box with random crypto!

پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی | انوار هدایت

پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند.

او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست .

در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.

پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است

گفت : بیست سالم است .

پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی

گفت : بله

پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان

ادامه #داستان در لینک زیر

eitaa.com/joinchat/620036099C2dc1b7aaa1

https://sapp.ir/asredanaee