Get Mystery Box with random crypto!

Rostami's English class

Logo of telegram channel asrezaban_englishclass — Rostami's English class R
Logo of telegram channel asrezaban_englishclass — Rostami's English class
Channel address: @asrezaban_englishclass
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 119
Description from channel

کانال رسمی آموزشگاه زبانهای خارجی عصر زبان
(زبان و زمان) را با ما باشید .
پیج ما در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/asrezabanenglishclass
آدرس وبلاگ 👈 http://asrezaban97.blogfa.com/

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

3

2 stars

0

1 stars

0


The latest Messages

2021-12-01 18:26:54

79 viewsA.M, 15:26
Open / Comment
2021-11-30 09:09:57

اسامی زبان آموزان ممتاز Let's go starter
آموزشگاه عصر زبان


شینا حسینی 100

ماردین عباسی 100

تارا محمدی زاده 100

نارین معارفی 100

باران رضایی 100

مهیار لرد 100

حسین اکبری 98/5

عسل کاکایی 97/5

ارشیا تمری 97/5

ژیار عزیزی 97

محمد حسین کاظمی 97

مبینا بهجومنش 97

باران مرادی 96/5

پارسا محترمی 96

بهار حیدر پناهی 96


کلاس خانم مرادی




کانال رسمی آموزشگاه عصر زبان


@AsreZaban_Englishclass
106 viewsA.M, edited  06:09
Open / Comment
2021-11-29 11:34:44 Dont drag me into this

#idiom

پای من رو وسط نکش


کانال رسمی آموزشگاه عصر زبان


@AsreZaban_Englishclass
97 viewsA.M, edited  08:34
Open / Comment
2021-11-20 11:34:17
against my will.....

@AsreZaban_Englishclass
148 viewsA.M, 08:34
Open / Comment
2021-11-15 17:06:45
بمناسبت بزرگداشت هفته کتاب وکتابخوانی
عضویت رایگان درکتابخانه های عمومی..
177 viewsA.M, 14:06
Open / Comment
2021-11-01 08:29:56 #داستان
Short Story
The Monster In The Wardrobe

There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he was too old to be allowed to keep sleeping with the light on.

That first night he was paralysed with fear, his mind full of monsters. So much so, that he went over to his wardrobe to get a torch. But when he opened the wardrobe door he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world.

The monster took a step backwards, grabbed its multicoloured hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock and fear subsided. He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there.

The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the monster, who had an enormous head full of mouths and hair.

The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realised that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first time either of them had seen such creatures, but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends.

And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them.
هیولا در رخت‌آویز

روزی روزگاری پسربچه‌ای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی سر رسید که آن‌قدری بزرگ شده بود که اجازه نداشت درحالیکه چراغ‌ها روشن باشد، بخوابد.

آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، به‌سوی رخت‌آویزش رفت، تایک چراغ‌قوه بردارد. اما وقتی درب رخت‌آویز را باز کرد، بایک هیولا رودررو شد، و بزرگ‌ترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.

هیولایک‌قدم به عقب برگشت. و با شاخک‌هایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا به‌قدری گریه‌اش را طول داد که شوک و ترس پسربچه فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چه‌کار میکرد.

هیولا گفت که در رخت‌آویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچ‌گاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهره‌ی پسربچه با چشم و گوش و دماغ، وحشتناک‌ترین چیزی به نظر میآمد که تابه‌حال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت که یک کله‌ی بزرگ پر از دهان و مو داشت.

هردوی آن‌ها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفته‌رفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیک‌چیز میترسیدند: از ناشناخته‌ها. برای اینکه ترسشان بریزد، تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیل‌ها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از آن‌ها این مخلوقات را میدیدند؛ آن‌ها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.
باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاق‌خواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آن‌ها بترسد،یاد گرفت که آن‌ها را بشناسد و با آن‌ها رفیق شود.

لغات مهم این داستان :

Paralyzed: فلج شدن
So much so: تا آنجایی که
Wardrobe: رخت‌آویز
Torch: چراغ‌قوه
Face to face: رودررو شدن
Tentacles: شاخک‌ها
Subside: فروکش کردن
Realize: متوجه شدن
Creatures: مخلوقات، موجودات
Dispel: برطرف شدن
Befriend: رفیق شدن


#story


@AsreZaban_Englishclass
238 viewsA.M, edited  05:29
Open / Comment
2021-10-22 09:54:48
به مناسبت میلاد پیامبر اعظم(ص) در کتابخانه اندیشه ثبت نام رایگان صورت می گیرد.
شما می توانید با ارسال عدد ۱ به ۵۰۰۰۲۹۲۹، در روزهای اول، دوم و سوم آبان، کد دریافت کنید و با مراجعه به کتابخانه، به صورت رایگان ثبت نام شوید.
191 viewsA.M, 06:54
Open / Comment
2021-10-13 19:38:49


قبولی شما زبان آموزان عزیز را در رشته های فوق را تبریک عرض می نماییم و امید است در سایه الطاف الهی همواره شاهد موفقیت های علمی شما عزیزان باشیم.


281 viewsKhalvanif , 16:38
Open / Comment
2021-10-09 11:14:52


دیل کارنگی میگوید:«موفقیت در آرزوها، نسبت مستقیم با قدرت اراده ما دارد».
اراده قابل تقدیر شما موفقیت تان را تضمین کرد.
با آرزوی موفقیت های روز افزون


285 viewsKhalvanif , 08:14
Open / Comment
2021-10-05 13:02:41

با سلام

خدمت والدین و زبان آموزان عزیز

فردا آموزشگاه تعطیل میباشد.

لطفا به دوستانتان اطلاع رسانی کنید .

271 viewsKhalvanif , 10:02
Open / Comment