2017-07-06 15:48:32
با پاییز دعوایم شده بود که چرا نمیماند ، آخر میدانید من عاشق پاییز شده بودم ،
آنقدر با او بگو مگو کردم که یک روز وقتی از خواب بیدار شدم و بیرون را نگاه کردم رفته بود ، بی خداحافظی هم رفته بود ، تقصیر خودم بود . اصلا زیادی به پایش افتادم ، سیل رنگهای گرم پاییز رفته بود و همجا سفید سرد نشسته بود ، من هیچوقت با زمستان آشنا نبودم .اما وادارم میکردند پای صحبت هایش بنشینم
دو ماه و نیم گذشت تا آخر یخمان آب شد ، - مشخصاً تصورش سخت است که یخ در زمستان آب شود ولی شما تصور کنید لطفا - از آنروز به بعد چنان عاشقش شده بودم که دیگر فراموش کردم پاییزی هم هست ، مدام ترس از رفتنش داشتم ، جایگزین که چه بگویم برای صد بهتر از پاییز شده بود ، مثل او هم نبود که آخرهایش به خواهش و تمنا بیوفتم ، اما مدام ترس رفتنش را داشتم
یک شب که بوی خاک و نم نم باران یکی شده بود به یک کافه دعوتم کرد ، رفتم ، چند ثانیه نگاهم کرد و قهوه اش را داغِ داغ نوشید
قاعدتاً هنوز یک هفته تا پایان زمستان مانده بود اما
در گذر چند لحظه، زمستان را هم از دست دادم و مجبور شدم یک سال برای امدنش صبر کنم.
چیزی که میتوانم برایتان بگویم این است که اگر کسی را دوست دارید زیاد درگیر ماندنش نشوید ، ناخواسته آزارش میدهید،
یا مجبور میشود بی خداحافظی برود یا زودتر...
#دال_نویس
175 views12:48