رفته بودند سفر. خواستند ناهار بخورند. یک نفر گفت: گوسفندش با من. دیگری گفت: کشتنش با من. آن یکی گفت: پوست کندنش با من. دیگری گفت: پختنش با من. محمد فرمود: جمع کردن هیزم آتش با من. گفتند: ما هستیم؛ شما بنشینید استراحت کنید. فرمود: من بر شما برتری ندارم. و رفت توی بیابان دنبال هیزم 48 views06:27