🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

موسسه‌ی بهاران خرد و اندیشه

Logo of telegram channel baharanschool1 — موسسه‌ی بهاران خرد و اندیشه م
Logo of telegram channel baharanschool1 — موسسه‌ی بهاران خرد و اندیشه
Channel address: @baharanschool1
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 1.07K
Description from channel

ادمین: @baharan_school

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


The latest Messages

2022-08-25 21:22:30
125 views18:22
Open / Comment
2022-08-25 21:22:22 .
.
.
مسابقه‌ی بهارانی‌ها
.
دوستان خوب بهاران سلام

امروز سوم شهریورماه ، دومین مسابقه‌ی ناداستان بهاران آغاز می‌شود.

این یک مسابقه است :
"تلاش برای نوشتن جهانی که هر روز آن‌را زندگی می‌کنیم"

موضوع دومین رویداد ناداستان "محله" است..... هرچه از محله‌ای که در آن بزرگ شده‌اید، زندگی کرده‌اید، عاشق شده‌اید یا رنج کشیده‌اید برای‌مان بنویسید. محله‌تان را معرفی کنید، نوشته‌ی شما باید از دل یک محله درآمده باشد.

موضوعی را انتخاب کنید و در حداکثر ٢٢٠٠ کاراکتر یا ۴٠٠ کلمه، برای‌مان از آنچه رخ داده بنویسید.

نام نویسنده درصورت درخواست و تمایل خود نویسنده، در صفحه‌ی بهاران حذف خواهد شد.

جایزه‌ی برندگان نیز کتابی با امضای نویسنده یا مترجم اثر خواهد بود

لطفا نوشته‌های خود را تا پایان روز پنج‌شنبه دهم شهریورماه به دایرکت صفحه‌ی بهاران، یا شماره واتسپ 09370517100 ارسال نمایید.

...

#ناداستان
#بهاران
#موسسه‌ی_بهاران_خردواندیشه
#داستان
#داستان_کوتاه
https://www.instagram.com/p/ChsTzA9qxQW/?igshid=MDJmNzVkMjY=
125 views18:22
Open / Comment
2022-08-15 19:53:48
220 views16:53
Open / Comment
2022-08-15 19:53:35 رتبه‌ی دوم مسابقه‌ی ناداستان بهاران
نویسنده: خانم #مریم_دانشور
____________
سفر گناباد

به نظرم که پدرم لبخند می‌زدند، پدر ساناز کمی عقب‌تر ایستاده بودند و نمی‌فهمیدم که روی صورتشان لبخند بدرقه است یا اخمی از سر جلال و جبروت. ساناز می‌فهمید و دست تکان می‌داد. اتوبوس که دنده عقب گرفت نتوانستیم جلوی خنده‌هایمان را بگیریم. این بوی اگزور و صدای صلوات و لرزش صندلی برای ما همان سفرهای ماجراجویی قهرمان‌های برنامه‌های تلویزیونی دهه 60 بود. شاید تابستان 25 سال پیش بود. من و ساناز سه روز زودتر با اتوبوس راه افتادیم. می‌رفتیم گناباد خانه مادر بزرگ، منتظر تا خانواده‌ها اضافه شوند. از اتوبوس جز ریسه و خنده، تنها چیزهایی که یادم هست نقاشی ساناز بود 

از پای پسر دو ردیف جلوتر و کیف خنده‌دار خودم که با هشت کتاب سهراب سنگین بود. خانه باغ مادرجان برای تقریباً همه ما سی و اندی نوه، بهشت بود. با آب قناتی که همیشه زلال بود، درخت توتی که نمی‌شد تنه‌اش را بغل کرد، در و پنجره چوبی سبز رنگی که قژ قژ ملیحی داشت، اتاق آقا جان که با قالی ابریشم و کلاه شاپوی سر جالباسی در نبودشان هم عظمت داشت، قفسه‌های روزنامه اطلاعات که از قبل از تولد مادرم در سال 1328 آرشیو شده بود و آن بو... بوی بهشت. عطری که همه جا بود، لای ملافه‌ها، توی کمدها، جانماز مادر جان، اتاق بادگیر. ما وسایلمان را در اتاق بادگیر می‌گذاشتیم. سرد بود و بی پنجره. یک ضبط قدیمی و یخچال نفتی داشت و چند صندوقچه که هیچ وقت به صرافت وارسی‌شان نیفتادیم. به خیالم یکی از شب‌های سفر همان سال بود که قبل خواب به حساب خودمان با آهنگ کریستی برگ خارجی خواندیم و رقصیدیم و قهقهه زدیم.  لایه ملافه‌‌ها که خزیدیم، چشمانم پر از اشک بود، به ساناز سپردم بزرگ‌تر که شدیم به یادم بیاورد که چه روزهای سختی داشتم، که حسرت روزهای بچگی را نخورم، که نگویم کجایی که یادت بخیر... . صبح که بیدار شدم، ساناز بالای سرم نشسته بود. شاید در دفترش چیزی نوشته بود. ولی پای سفره مادر جان با مرباهای هفت رنگ و سر شیر تازه و نان کمی بیات از شب قبل که نشتیم دیگر حرفش را نزد، من هم یادم نیست حرفی زده باشم. امروز ساناز پزشک حاذقی است در فرنگ و من هم تقریباً استاد دانشگاه. چند وقت پیش زنگ زد. گفت مریم نوشته‌های خنده‌داری از آن سفر گناباد لای کتاب‌هایم پیدا کرده‌ام. 

#ناداستان
#مسابقه
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانی‌ها #موسسه_بهاران
https://www.instagram.com/p/ChSZSSJKQyj/?igshid=MDJmNzVkMjY=
199 views16:53
Open / Comment
2022-08-14 15:53:12
161 views12:53
Open / Comment
2022-08-14 15:53:04 . برگزیده‌ی رتبه‌ی نخست مسابقه‌ی #ناداستان ناداستان جناب آقای #روح‌اله_مجتهدی با عنوان #نقاش_سرگردان ________ نقاش سرگردان از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جوب نمی‌رفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم می‌توانستم…
148 views12:53
Open / Comment
2022-08-14 15:52:43 .
برگزیده‌ی رتبه‌ی نخست مسابقه‌ی #ناداستان
ناداستان جناب آقای #روح‌اله_مجتهدی با عنوان #نقاش_سرگردان
________
نقاش سرگردان

از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جوب نمی‌رفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم می‌توانستم لباس‌هایم را تنم کنم این را فهمیدم. رفته بودیم فرحزاد توت خوری. با دست‌های دراز و هیکل ترکه‌ای‌اش مثل بند بازها از درخت بالا می‌رفت و شاخه‌ها را روی سر من و مادرم تکان می‌داد. در عالم کودکی به چشم من درخت‌ها بی‌شمار بودند. انبوه بودند و سرهای پر شاخ و برگشان را روی شانه‌ی هم گذاشته بودند. انگار دارند برای هم قصه تعریف می‌کنند و زمین زیر پایشان ازناکامی خورشید سیاه شده بود. شاخه درخت‌ها که تکان می‌خوردند برای چند لحظه زمین با دست خورشید خط خطی می شد و توت‌ها که روی زمین می‌افتادند با رفت و آمد نور خاموش وروشن می شدندمن هم دلم میخواست از درخت بالا بروم.تا توتها را خاموش وروشن کنم .وقتی این را بهش گفتم میتوانست بگوید نه.می توانست داد بزند:زن ببین این کره خر چی می گه.اما هیچ کدام از این کارها را نکرد.بلکه چشمهای دلسوزش را بست سرش را تکان داد و قبول کرد.اما تا غروب که دیگر نمی شد هیچ توتی را خاموش وروشن کرد نگذاشت بالای درخت بروم .تا وقتی سوار ماشین شدیم باورم نمی شد سرم را کلاه گذاشته.دلم می خواست سنگی چیزی توی دستم داشتم و به طرفش پرت می کردم.از آن شب هر چند وقت یک بار خواب می دیدم پدر همچنان بالای درختها باقی مانده و من می خواهم او را بچینم و نمی توانم.
اما تیر خلاص را هشت سالگیم زد.امتحانهای ثلث سوم را تازه تمام کرده بودم و درخانه از طعم شاگرد اول شدن لذت می بردم.از چند روز مانده به تابستان پشت سر هم مادرم را واسطه می کرد و پیغام می داد که تابستان وقت توی خانه دمر خوابیدن نیست و باید سرکار بروم.آخرین بار خودش رفته بود بالای پشت بام و داشت پوشال کولر را عوض می کرد.من هم سرم را توی یخچال کرده بودم و داشتم خامه ی روی سطل ماست را می خوردم .مادرم که دوباره به رویم آورد در یخچال را محکم به هم کوبیدم و به پشت بام رفتم سرش را تا کمر کرده بود توی کولر ومرا نمی دید .آرام گفتم :اگر برایم یک توپ دولایه بخری می آیم.جواب نداد. آرامتر گفتم قبول؟ و دستم را جلوی دست آفتاب سوخته اش دراز کردم.ساعد پر مویش از توی کولر بیرون آمد و دستم را محکم فشار داد و تو دماغی گفت :قبول .گرمای دستش همه ی آن یک ماه آزگار که به عشق توپ دولایه جان می کندم توی انگشتها و کف دستم مانده بود.آخر برج که شد با ذوق پیش مادرم رفتم تا پول توپ را بگیرم.
https://www.instagram.com/p/ChPYpMNqOX4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
142 views12:52
Open / Comment
2022-08-04 21:04:50
. #در_حوالی_داستان نویسنده: فریدون حاجیلویی _____ اگر عدنان مطوری و سگهایش دیر برسند گفت:رسول دلت بسوزه مادرم رو فرستادم خواستگاریش ،تو که عرضه نداشتی مهسا رو بگیری ولی من دارم مریم رو میگیرم ،هرچند باجناق تنی نمیشدیم ولی مریم و مهسا کمتر از خواهر برای…
262 views18:04
Open / Comment
2022-08-04 21:04:39 .
#در_حوالی_داستان
نویسنده: فریدون حاجیلویی
_____
اگر عدنان مطوری و سگهایش دیر برسند

گفت:رسول دلت بسوزه مادرم رو فرستادم خواستگاریش ،تو که عرضه نداشتی مهسا رو بگیری ولی من دارم مریم رو میگیرم ،هرچند باجناق تنی نمیشدیم ولی مریم و مهسا کمتر از خواهر برای هم نیستن تو ارزشش رو داشتی که باجناق ناتنی بشیم ،حالا کجایی ترسو فراری؟
گفت:با مریم لب کارون قرار مدار کردیم بعد از عروسیمون یک کافه راه بیندازیم توی امیری ساختمان متروپل ،اسمش رو هم میزاریم کافه کارون ،نه از این کافه دوزاریا ها ،یک کافه ای فراتر از کافه های پاریس و پراگ شیک و لاته و کوکتل بدیم دست جوونهای ابادان که توی شانزه لیزه هم گیر جوونای اروپایی نمیاد.
ایشالا یک روز برگردی ابادان برات امریکانو سرو کنم با طرح فِیسِ خودت که پرات بریزه رسولی .
به رامین نگفتم ولی چشام اشکی شد توی غربت غریب خیابانهای خیس و چرک و پوک لندن وقتی که از کارون و امیری و عروسی و مهسا گفت .
مریم اخرین کسی بود که قبل از رفتنم از ایران بهم زنگ زد ،فرودگاه شیراز بودم به مقصد دوحه و بعدشم لندن ،گفت رسول هنوزم اگر مهسا رو میخای میتونی داشته باشی نترس از این هارت و پورتای نابرادرا و نابزرگتراش !گُه میخورن که سرش رو میبریم زر میزنن که سرت رو میبرن ،مهسا هم گناه داره ترسیده ،شکسته ،تنگ گرفتن براش،هیچی نگفتم خداحافظی کردم و چشمام اشکی شدن.
من اونور دنیا بودم که متروپل اومد پایین که کافه کارون اومد پایین با لیوانهاش با گیلاسهاش با قهوه جوش هاش با اسپرسوسازش با رامین و مریم و صندلیهاش با زیر سیگاریهاش،و شکلاتهاش.
مریم چی خونده بود توی گوش رامین دقیقه های اخر زیر اوار خروارها خاک و سنگ سنگ و اهن و فولاد ،نکنه خونده باشه من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی تو نقش جهان هر قدمت ترمه و کاشی ،نکنه رامین برای مریم خونده باشه :دلت تهران چشات شیراز لبت ساوه هوات بندر تو خونم جنگ تحمیلی تو خونت ملک اجدادی.
نکنه مریم پرسیده باشه :رامین امدادگرا میان و نجاتمون میدن مگه نه ؟رامین یاد پلاسکو افتاده باشه که امدادگرا هم توی آتیش،و اوار موندن و دلش،لرزیده باشه.
کاش رامین بهش،گفته باشه :نترس مریم هیچکس هم که نیاد عدنان مطوری و سگهاش میان و پیدامون میکنن.
______
#داستان_کوتاه
#نویسندگی
#نویسنده
#نویسندگی_خلاق
#داستان
#متروپل
#کافه_مری
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانی‌ها #موسسه_بهاران
https://www.instagram.com/p/Cg2CYUCq8zk/?igshid=MDJmNzVkMjY=
227 views18:04
Open / Comment
2022-08-02 16:15:48
. آغاز ثبت‌نام دوره‌ی آنلاين #داستان_کوتاه مدرس: سلمان باهنر شروع دوره: شهریورماه روزهای شنبه از ساعت ١٧ تا ١٩ مدت دوره: هشت جلسه (دو ماه) دوره‌ی آنلاين ________________ آشنایی با انواع روایت تمرین تکنیک ها و ابزارهای روایت شکار ایده، پرورش ایده پرورش طرح…
222 views13:15
Open / Comment