Get Mystery Box with random crypto!

گفتگوی یک کودک با خدا .. سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه | ❄بمب خنده❄

گفتگوی یک کودک با خدا ..
سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب منو نمیده؟ یهو یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد مثل صدای یه فرشته! بله جانم با کی کار داری کوچولو؟ کودک گفت : خدا هست؟ باهاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده. فرشته گفت : بگو عزیزم من می شنوم.هر چی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم . کودک با صدای بغض آلودش آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره که نمیخواد جوابمو بده؟ اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنم. بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شدند. یک صدا در جان و وجود کودک نواخته شد: بگو زیبا ، بگو هرآنچه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو. کودک با صدایی بغض آلود بغض گفت:خدا جون ، خدای مهربونم خواستم بهت بگم نذار من بزرگ شم . صدا با تعجب پرسید چرا؟؟؟ این مخالف تقدیره!! چرا دوست نداری بزرگ شی؟ کودک گفت : آخه من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم 10تا دوست دارم. میترسم اگه بزرگ بشم مثل خیلی از بزرگها فراموشت کنم ! یادم بره هر روز باهات حرف بزنم . نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم مثل بقیه که بزرگ شدن و یادشون رفته.. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی میگم میشه با خدا حرف زد...
خدا چرا بزرگا حرفاشون و اینقدر سخت بهت میزنن ؟! مگه اینجوری نمیشه باهات حرف زد؟؟؟ خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم محبوب ترین مخلوق منه ولی خیلی زود همه چیز را به ازای بزرگ شدنش فراموش می کند!!! کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب و غریب فقط من را ازخودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستانشان جا می گرفت کاش همه مثل تو من را برای خودم نه برای خود خواهی هایشان می خواستند ..
کودک گفت : پس کاش من همیشه کودک بمانم تا در کنار تو باشم .. و در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت

https://telegram.me/bomblaugh