از برق چشمانت پیراهن شکنجه را بر تن محراب پوشاندم | کپشن خـــاص
از برق چشمانت پیراهن شکنجه را بر تن محراب پوشاندم تا به شکوه آید عشق ... و آسمان ترانه خواند برای رقص علفزارها؛ شوقی می کشاندم تا پرواز...
در آینه ی دریا ماهی ها به فکر نشسته اند ؛ تو اما به چه می نگری ؟ به حلقه ی چشمانم که نغمه ی بهار دارد !؟ یا به گام های خاطره ای که در خواهش جاده پیداست ؟
بیا کنارِ پنجره ی خیالم تا ببینی چه سوزِ عجیبی دارد " هوایت " می خواهم بدانی طوفانی که اعماق جانم را لرزاند ، چقدر بی رحم اند در نگاهت