🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

دلنوشته های ناب

Logo of telegram channel delneveshtehayenab — دلنوشته های ناب د
Logo of telegram channel delneveshtehayenab — دلنوشته های ناب
Channel address: @delneveshtehayenab
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 21
Description from channel

You can view and join @delneveshtehayenab right away.

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


The latest Messages 3

2020-07-10 07:22:21
407 views04:22
Open / Comment
2020-07-03 18:44:22 ببخشای بر من ای عشق
443 viewsedited  15:44
Open / Comment
2020-07-03 18:41:14
با آن نگاه روشن مواج ،
دریا اگر سلام نگوید، نماندنیست !!!
در ذهن هر کلام اگر رد پای عشق راهی نبرده است ،
کتابی نخواندنیست !!!
و شایسته این نیست که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد !!
و شایسته این نیست که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم ،
دلم را نپاشم !!
چرا خواب باشم ؟؟

ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم !!!
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر به کتفم نرویید !!!
چرا خواب باشم ؟؟

عبور کدامین افق وسعت انتظار مرا مژده آورد ،
و هنگامه عشق را از دل من خبر داد ؟؟
کجا بودم ای عشق ؟؟
چرا چتر بر سر گرفتم ؟؟
چرا ریشه های عطشناک احساس خود را به باران نگفتم ؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم ؟؟
ببخشای ای عشق !!!!

ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم !!
اگر روی لبخند یک بوته آتش کشیدم !!
اگر سنگ را دیدم اما ،
در آئین احساس و آواز گنجشک نفس های سبزینه را حس نکردم !!
اگرماشه را دیدم اما هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد !!

بخشای بر من که هرگز ندیدم نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند !
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم ،
و از باور ریشه ی مهربانی بروید

4کجا بودم ای عشق ؟؟؟
چرا روشنی را ندیدم ؟؟
چرا روشنی بود و من لال بودم ؟؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند ؟؟

چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر در شعر من بی طرف ماند ؟؟
چرا در شب یک حضور و حماسه که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت ،
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد ؟؟
و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ ،
جوشید و پیوست با خون خورشید !!

ببخشای ای عشق ،
ببخشای بر من اگر ریشه در خویش بستم ،
و ماندم ،
و خود را شکستم ،
و هرگز نرفتم که در فرصتی خط شکن باور زندگی را بفهمم ،
و هرگز نرفتم که یک حجله بر پا کنم ،
بر سر کوچه ی زندگانی ،
و بر آب خورشید بنشانم عکس دلم را !!

تو را دیدم ای عشق ،
و دیگر زمین آسمانیست !!
و شایسته این نیست که در بهت بیهودگی ها بمانم !

تو را دیدم ای عشق و آموختم از تو آغاز خود را !  
نگاه تو کافیست !
من آموختم ریشه ی رویش باغ ها را ،
و باران خورشید ها را !!

#محمدرضا_عبدلملکیان


@delneveshtehayenab
442 viewsedited  15:41
Open / Comment
2020-07-03 10:10:47 قهوه ات یخ کرد
350 viewsedited  07:10
Open / Comment
2020-07-03 09:56:07 آتش بزن، درگیر داغش باش
ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد
سرگرم نان و قلب و آتش باش
این مُرده ای را که پی اش بودی
شاید همین دور و برت باشد
این تکه قلب شعله بر گردن

شاید “علی آذر“ت باشد
او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او توده ای خالی ست
آن شهر رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالی ست

او رفت و با خود برد یادم را
من مانده ام با بی کسی هایم
خب، دست کم گلدان و عطری هست
قربان دست اطلسی هایم
او رفت و با خود برد خوابم را
دنیا پس از او قرص و بیداری ست

دکتر بفهمد یا نفهمد، باز
عشق التهاب خویش آزاری ست
جدی بگیرید آسمانم را
من ابتدای کند بارانم
لنگر بیاندازید کشتی ها!
آرامشی ماقبل طوفانم
من ماجرای برف و بارانم
شاید که پایی را بلغزانم
آبی مپندارید جانم را
جدی بگیرید آسمانم را
آتش به کول از کوره می آیم
باور کنید آتشفشانم را
می خواستم از عاشقی چیزی
با دست خود بستم دهانم را

من مرد شبهایت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را
رفتن بنوشم اشک خود را، باز
مردم شکستند استکانم را
تا دفترم از اشک می میرد
کبرای من تصمیم می گیرد

تصمیم می گیرد که برخیزد
پایین و بالا را به هم ریزد
دارا بیفتد پای ساراها
سارا به هم ریزد الفبا را

سین را، الف را، را و سارا را
درهم بپیچانند دارا را
دارا نداری را نمی فهمد
ساعت شماری را نمی فهمد
دارا نمی فهمد که نان از عشق
سارا نمی فهمد، امان از عشق!

تنها سپاس از عشق خودکار است
دنیا به شاعرها بدهکار است
دستان عشق از مثنوی کوتاه
چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی

استاد مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می دیده ست
ما هم دهان را هیچ می گیریم
زخم زبان را هیچ می گیریم
دارم جهان را دور می ریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم
نانت نبود؟ آبت نبود ای مرد؟!
ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد…


#علیرضا_آذر


@delneveshtehayenab
354 viewsedited  06:56
Open / Comment
2020-07-03 09:56:06
من ریزه کاری های بارانم
در سرنوشتی خیس می مانم
دیگر درونم یخ نمی بندی
بهمن ترین ماه زمستانم!
رفتی که من یخچال قطبی را
در آتش دوزخ برقصانم
رفتی که جای شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم
ای چشمهای قهوه قاجاری!
بیرون بزن از قعر فنجانم
از آستینم نفت می ریزد
کبریت روشن کن، بسوزانم
از کوچه های چرک می آیم
در باز کن، سر در گریبانم
در باز کن ،شاید که بشناسی
نتهای دولاچنگ هذیانم
یک بی کجا درمانده از هر جا
سیلی خور ژنهای خودکامه
صندوق پُست پَست بی نامه
یک واقعاً در جهل علامه

یک واقعاً تر شکل بی شکلی
دندانه های سین احسانم
دندانه ام در قفل جا مانده
هر جور می خواهی، بچرخانم
سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که می خواهی، بغلتانم
پشت سرت تابوت قایقهاست
سر بر نگردان روح عریانم!
خودکار جوهر مرده ‌ام یا نه؟
چون صندلی از چار پایانم
می خواهی آدم باش یا حوّا
کاری ندارم، من که حیوانم
یک مژه بر پلکم فرود آمد
یک میله از زندان من کم شد
تا کش بیاید ساعت رفتن
پل زیر پای رفتنم خم شد
بعد از تو هر آیینه ای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد
از دودمان سدر و کافوری
با خنده از من دست می‌شوری
من سهمی از دنیا نمی خواهم
می خواستم، حالا نمی خواهم
این لاله‌ بدبخت را بردار
بر سنگ قبر دیگری بگذار
تنهایی ام را شیر خواهم داد
اوضاع را تغییر خواهم داد
اندامی از اندوه می سازم
با قوز پشتم کوه می سازم
باید که جلاد خودم باشم
تفریق اعداد خودم باشم
آن روزها پیراهنم بودی
یک روز کامل بر تنم بودی
از کوچه ام هرگاه می رفتی
با سایه‌ من راه می رفتی
ای کاش در پایت نمی افتاد
این بغض‌های لخت مادرزاد!
ای کاش باران سیر می ‌بارید
از دامنت انجیر می بارید!
در امتداد این شب نفتی
سقط جنونم کردی و رفتی
در واژه های زرد می میرم
در بعدازظهری سرد می میرم
باید کماکان مُرد، اما زیست
جز زندگی در مرگ راهی نیست
باید کماکان زیست، اما مُرد
با نیشخندی بغض خود را خورد
انسان فقط فوّاره ای تنهاست
فوّاره ها تُف های سر بالاست
من روزنی در جلد دیوارم
دیوار حتماً رو به آوارم
آواره یعنی دوستت دارم…
آوار کن بر من نبودت را
با “روت” نه  با فوت ویرانم
از لای آجر‌ها نگاهم کن
پروانه ای در مشت طوفانم
طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم

بو می کشم تنهایی خود را
در باجه‌ زرد خیابانم
هر عابری را کوزه می بینم
زیر لبم خیّام می خوانم
این شهر بعد از تو چه خواهد کرد
با پرسه های دور میدانم؟
یک لحظه بنشین برف لاکردار!
دارم برایت شعر می‌خوانم:

خوب است و عمری خوب می ماند
مردی که روی از عشق می گیرد
دنیا اگر بد بود و بد تا کرد
یک مرد عاشق خوب می میرد
از بس بدی دیدم، به خود گفتم:
باید کمی بد را بلد باشم
من شیر پاک از مادرم خوردم
دنیا مجابم کرد بد باشم
دنیا مجابم کرد بد باشم
من بهترین گاو زمین بودم
الان اگر مخلوق ملعونم
محبوب رب العالمین بودم
سگ مست دندان تیز چشمانش
از لانه بیرون زد، شکارم کرد
گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد
هر کار می کردم سرانجامش
من وصله‌ ای ناجورتر بودم
یک لکه‌ ننگ دائمی، اما
فرزند عشق بی پدر بودم

دریای آدم زیر سر داری
دنیای تنها را نمی بینی
بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدنها را نمی بینی
ای استوایی زن! تنت آتش
سرمای دنیا را نمی فهمی
برف از نگاهت پولکی خیس است
درماندگی ها را نمی فهمی
درماندگی یعنی تو اینجایی
من هم همینجایم، ولی دورم
تو اختیار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم
درماندگی یعنی که: فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تار مو از گیسوانت را
در رختخواب دیگری داری…
آخر چرا با عشق سر کردی
محدوده را محدودتر کردی؟
از جان لاجانت چه می خواهی؟
از خط پایانت چه می خواهی؟
این درد انسان بودنت بس نیست؟
سر در گریبان بودنت بس نیست؟
از عشق و دریایش چه خواهی داشت؟
این آب تنها کوسه ماهی داشت
گیرم تو را بر تن سری باشد
یا عرضه‌ نان آوری باشد
گیرم تو را بر سر کلاهی هست

این ناله را سودای آهی هست
تا چرخ سرگردان بچرخانی
با قد خم دکان بچرخانی
پیری، اگر روی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری
نانت نبود، آبت نبود ای مرد؟!
با زخم ناسورت چه خواهی کرد؟
پیرم، دلم همسن رویم نیست

یک عمر در فرسودگی کم نیست
تندی نکن ای عشق کافر کیش!
خیزاب غم! گردابه تشویش!
من آیه های دفترت بودم
عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز می بینی؟
دیوانگان را ریز می بینی؟
عشق آن اگر باشد که می گویند
دلهای صاف و ساده می خواهد
عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسان فوق العاده می خواهد
سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی، پیری
هروقت زانو را بغل کردی
یعنی: تو هم با عشق درگیری

حوّای من! آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمین دیدم
هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سیب سیب از پیکرت چیدم
سرما اگر سخت است، قلبی را

ادامه
329 viewsedited  06:56
Open / Comment
2020-07-03 09:44:41 حالا که آمده ای
269 viewsedited  06:44
Open / Comment
2020-07-03 09:42:33 که دو آشیانه دارد
حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست...

حالا که آمده ای
گوشت بدهکار حرف آدم بزرگ ها نباشد
با تقویم چه کار داری
سیب که داریم
سفره هفت سینی مهیا کن

حالا که آمده ای
این ساعت شماطه دار
دیگر به درد ما نمی خورد
مردمان کوهستان
فقط با صدای بال پرندگان بیدار می شوند

حالا که آمده ای
این عینک عذابم می دهد
دستم را بگیر
با تو برمی گردم تا آن سوی روزهای چهل سالگی

حالا که آمده‎ای
همین یک کلمه کافی است
آمده‎ای

#محمد_رضا_عبدالملکیان


@delneveshtehayenab
274 viewsedited  06:42
Open / Comment
2020-07-03 09:42:13
حالا که آمده‎ای
سلام
حالا که نمی‎روی
خداحافظ
ای همه شب‎هایی که با گریه کردیم

حالا که آمده‎ای
چه لباس‎های مهربانی پوشیده‎اند
همه‎ی این کلماتی که از تو می‎گویند

حالا که آمده ای
دلم برای این ماه و این ستاره می سوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب می گذارند
با این همه بیداری!

حالا که آمده ای
آن سوزنبان را بد عادت نکن
بگو که خیال سفر نداری

حالا که آمده ای
این همه کبوتر و این همه گنجشک
چرا به لانه هایشان بر نمی گردند
تو که جائی نرفته بودی!

حالا که آمده ای
گریه نکن
دیگر مشق نمی نویسی
همه ی مدادهایت رنگی است

حالا که آمده ای
همین جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است

حالا که آمده ای
هی بر نگرد و هی پشت سرت را نگاه نکن
گنجشک های آن شهر دور دست هم
برای خود فکری می کنند

حالا که آمده ای
هی دست و دلم را نلرزان
هی دلواپسم نکن
اگر نمی مانی
بیابان های بی باران
منتظرم هستند

حالا که آمده ای
همین پرنده بی طاقت
که تو را گم کرده بود
با خیال راحت
دلش را بر می دارد و
به جانب جنگل های دور می رود

حالا که آمده ای
تازه می فهمم
احساس آن دهقان پیر و
مزه ی دعای باران را
حالا که آمده ای
خدا هم خوشحال است
دیگر وقتش را نمی گیرم

حالا که آمده ای
نمی خوابم
وقتی منتظر کسی نیستی
چه قدر بیداری بهتر است

حالا که آمده ای
از گاوها بگو
فلسفه اش چیست
آن همه مهربانی و
این شاخی که بر سر دارند

حالا که آمده ای
به همان زنبوری می اندیشم
که نیشت زد و تو خندیدی
چه درد قشنگی دارد این مهربانی

حالا که آمده ای
برای این قاطر فرتوت هم
فکری بکن
از صاحبش خجالت می کشد
اما این گاری فرسوده برایش سنگین است
دست و پایش دیگر نمی کشد

حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
چرا ما فقط سنگ پرتاب می کنیم
حتی برای قورباغه هائی
که آواز دلشان را می خوانند

حالا که آمده ای
بگو آیا در میانه راه
نشانی یا رد پائی از آنان ندیده ای
آنانکه بعد از سال ها
فقط پلاکشان را آوردند یا نیاوردند

حالا که آمده ای
برایت نه گردنبند می خرم
نه دستبند
تو هیچ گاه قفس ها را
دوست نداشته ای

حالا که آمده ای
پیشاپیش همه باران ها به دیدارت می آیم
خودت به من آموخته ای
برای دیدن دریا
دلی و دیگر هیچ

حالا که آمده‎ای
همه برمی‎خیزند
همه سلام می‎کنند
همه می‎خندند
حالا که ‎آمده‎ای
مگر چه خبر شده است؟!

حالا که آمده‎ای
همه‎ی کلیدها و همه‎ی کلمات را جا می‎گذاریم و به کوهستان‎های بی‎کلید و بی‎کلمه برمی‎گردیم

حالا که آمده‎ای
از من می‎پرسی
این عصا و این عینک چیست
من از سال‎های بی باران با تو چیزی نمی‎گویم

حالا که آمده‎ای
می‎گویم چه ماجرای قشنگی است
کبوترها دانه‎هایشان را در زمین می‎خورند وامتحانشان را در آسمان پس می‎دهند

حالا که آمده‎ای
دوباره این سؤال را از هم می‎پرسیم
مگر ما برای ماهی‌‌‎ها چه‎کار کرده‎ایم
که این همه قلاب می‎اندازیم
در آب

حالا که آمده‎ای
قبول کن
جاده‎ها به جایی نمی‎رسند
این بار از مسیر رودخانه می‎رویم
حالا که آمده ای
من هم موافقم
در امتحان بعدی
ورقه هایمان را سفید می دهیم
سفیدِ سفید
مثل برف

حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد

حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست

میان من و تو تنها پرنده ای ست
ادامه
270 views06:42
Open / Comment
2020-07-03 09:28:15 اندکی عاشقی کنیم
208 viewsedited  06:28
Open / Comment