🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

---♥♥ خاَّطَّرَّاَّتَّ خیَّسَّ ♥♥---

Logo of telegram channel delshadddb — ---♥♥ خاَّطَّرَّاَّتَّ خیَّسَّ ♥♥---
Logo of telegram channel delshadddb — ---♥♥ خاَّطَّرَّاَّتَّ خیَّسَّ ♥♥---
Channel address: @delshadddb
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 4
Description from channel

همیشہ سعے میڪُنیمـ
بہٺریڹ ها 🎈 رو براٺوڹ بذاریمـ 👋
کانالی پر از عکسهای📸 #غمگین_و_دپ😢 خفن جدید👌
#تکست_و_متن_های📑 دپرس😔
تیکه های خاص 😏
🎻 #ویس_های🎤 غمگین 😭
چنلی که متناش اشک خیلیا رودراورده😭
💔متنهای #سنگین و #غمگین
ادمین👇👇
@hasratdidar

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


The latest Messages

2017-05-22 22:39:57 دوستان بای همگی ممنون که تا اینجا کانالمون را تحمل کردید
566 views19:39
Open / Comment
2017-05-21 19:32:22 #ادامه رمان فردا
538 views16:32
Open / Comment
2017-05-21 19:32:22 بودومگه من چقد خوابیده بودم به ساعت نگاه کردم یه دوساعتوخورده ای خوابیده بودم حتما زنگ زده بود بریم آزمایشگاه لباسامو عوض کردم از مامان خداحافظی کردم سوار ماشین شدم بعد یه ربع رسیدم دم خونش زنگ وزدم اومد پایین سوار ماشین شد سیما:سلام عشقم ازاین حرفاش حالم بهم میخورد برانوش:سلام سیما :دوروز ندیدمت دلم تنگ شده بود برات لاوینم همینطور جوابی ندادم به حرفش دید بهش توجه نمیکنم حرفی نزد تا آزمایشگاه سکوت بینمون بود رفتیم داخل رفت اتاقی که نمونه میگرفتن منم یه پنبه برداشتم آستینم زدم بالا که مثلن خون دادم بعداز پنج دقیقه اومد یه خورده الکز دستمو فشار دادم یعنی دردم اونده آستینمو کشیدم پایین فک میکنم خیلی خوب بازی کرده بودم شک نکرده بود اول رسوندمش خونه بعدم رفتم خونه جواب آزمایش فردا غروب آماده بود بعدازخوردن شام رفتم تواتاقم پنجره رو باز کردم سزگارو گذاشتم گوشه لبم به اتاق آیسا نگاه کردم خبری ازش نبود دلم گرفت یعنی به همین زودی فراموشم کرد یه سیگارم تموم شد دومیو روشن کردم بهدشم سومیه از دود سیگارا سرفم گرت تا الان اینجوری زیاده روی نکرده بودم یه لحظه نفس کشیدن برام سخت شده بود یه آبی به سروصورتم زدم دراز کشیدم روتخت بعداز چنددقیقه خوابم برد فردا شرکت کاری نداشتم چشمام سنگین شد خوابم برد صدای زنگ ساعت باعس شداز خواب بیدارشم روی 8 کوک بود ولی من که امروز شرکت نمیرفتم ولی قرار بود برم پارک بلند شدم لباس ورزشیمو پوشیدم راه افتادم سمت پارک چند وقتی پارک نیومده بودم حسابی کالری سوزوندم نزدیکای ساعت یازده برگشتم خونه یه دوش گرفتم بعدم یه نهار واستراحت کوچولویی کردم به ساعت نگاه کردم پنج بود باید میرفتم دنبال آزمایش ماشینو روشن کردم آهنگ ملایمی تو ماشین پخش شد با روشن کردن ضبط دلم برای دونفری بودنم تنگ شده بود قدر روزایی که با آیسا بودمو ندونستم بعداز چند دقیقه رسیدم جلو آزمایشگاه قبضو نشون دادم آزمایشو گرفتم بازم رفتم سمت در همون اتاقی که دکتر بود وارد اتاق شدم آزماییشو گذاشتم رو میز دکتر آزمایشو برداشت یه چند دقیقه ای بهش نگاه کرد دکتر:حدسم درست بود ازمریضیش لوسمی منظور دکترو نمیفهمیدم دکتر :همسرتون به سرطان خون دچاره از نوع لوسمی خطرناکه زیادپیشرفت کرده از شنیدن حرفای دکتر توشوک بودم سیما مریص بود سرطان داشت.....
521 views16:32
Open / Comment
2017-05-21 19:32:22 ا رفتم بالا تند تند دراتاق ومحکم بستم دربلکن ولاز کردم نگاه کردم به اتاق برانوش لامپش روشن بود کنار پنجره بود متوجه من شد دلم میخواست داد بزنم بهش بگم نجاتم بده ولی نمیشد دستمو گذاشتم روی شیشه اونم دستشو گذاشته بود روی شیشه اتاقش اشکام باریدن به هق هق افتادم سرش پایین بود داشتم میسوختم قلبم آتیش گرفته بود هنوز سرشو بالا نیاورده بود یه لحظه یه تیکه شیشه اش بخار زده شد با دهنش ها میکرد روی شیشه نفسای داغش باعث درست شدن بخار شده بود داشت یه چیزی مینوشت خوندم دوستت دارم با این کارش دلم بیشتر پر کشید براش چند دقیقه همونجا نگاش کردم دیگه خسته شده بودم نشستم همونجا دیگه دید نداشتم بهش تاریکی شب تاریکی اتاق منو به آعوش کشیده بودن....
348 views16:32
Open / Comment
2017-05-21 19:31:48 میخواستم برم خونه بخت ولی الان چی عین کسایی که میخواستن برن جایی که دوست ندارن برن لیلی:عروس خانم خوشگل ما خوشت اومد آیسا:آره ممنون دستت درد نکنه آنیسا:عالی شده رهام اومده بود دنبالم رفتم بیرون رهام از ماشین پیاده شد یه کت شلوار مشکی با پیراهن سفید خیلی بهش میومددرو برام باز کرد نشستم توماشین رها
322 views16:31
Open / Comment
2017-05-21 19:31:48 نمیتونستم باور کنم سیما سرطان گرفته باشه ولی دکتر گفت واس خیلی وقت میشه سرطانش خیلی پیشرفت کرده یعنی خودش نمیدونست یه لحظه دلم به حالش سوخت برای دخترم که سیما مادرش بود بدون سیما زندگی براش سخت میشد
از زبان:آیسا:خیلی حالم بد بود قراربود رهام بیاد دنبالم برای پرو لباس عروسمواصلا دوست نداشتم باهام بیاد توفکر فرو رفته بودم که مامان صدا زد رهام اومده منتظرته کیفموبرداشتم از اتاق رفتم بیرون ازپله ها رفتم پایین با مامان خداحافظی کردم رهام جلوی درمنتظربود رهام:سلام آیسا:سلام رهام:خوبی بریم آیسا:ممنون آره رفتیم سمت ماشین رهام داشتم سوار میشدم که ماشین برانوش از جلوم ردشد حتما منو دیده بود نشستم تو ماشین درو بستم ماشین راه افتاد هیچکدوممون حرفی نمیزدیم ماشین توی سکوت فرو رفته بود رهام دستشودراز کرد ضبطو روشن کرداهنگ احمد سعیدی پخش شدازش حست میکنم عاشق این آهنگ بودم همیشه توماشین برانوش گوش میکرد اهنگ
*حرفات از صبح تا شب همش تو گوشم*فنجون قهومو مینوشم*هدفون زدم سکوت وشب*شبها دلم تنگ تومیشه*امشب بازم مثل همیشه *دلتنگتم پس تو کجایی کجایی کجایی*حست میکنم تو خیالم تو پیشمی*من واون آهنگ همیشگی*عاشق این آهنگ بودم حس خوبی بهم میداد رسیدیم جلوی پاساژاز ماشین پیاده شدم رفتیم سمت مزون لباس عروسی که کارتشو داشتم رفتم داخل مغازه بعدشم رهام پشت سرم وارد شد خیاط راهنماییم کرد سمت اتاق رفتم با کمکش لباسمو پوشیدم خیلی قشنگ شده بودیه لباس دکلته ساده تا کمرتنگ از اون به بعدش فون باطورهای زیاد خیاط:همسرتون منتطره صداش کنم بیاد یه لحظه احساس بدی بهم دست داد آیسا:باشه بعداز چندثانیه رهام جلوی در اومد خیره نگام میکرد آیسا:خوبه خوشم اومد رهام:عالیه فقط برا تن تو دوخته شده عین فرشته ها شدی ازش تشکر کرد درو بستم طورو درآوردم ورفتم از اتاق بیرون همه چیش آماده بود تقریبا یه خورده کارای جزییش مونده بود خیاط فردا غروب آماده است ازش تشکر کردیم اومدیم بیرون مزون رهام:خوب چیزی مونده نگرفته باشیم آیسا:نه همرو گرفتیم رفتم در ماشینو باز کردم سوار شدم بعدم رهام :چرا همش ناراحتی یعنی کنار من بودن ایقد آزار دهنده است یعنی فرصت دادن به من اینقد سخته نمیتونستم درکش کنم هیچجوری شب شده بود منو رسوند جلوی در خونه ازش خداحافظی کردم رفت کلیدو از کیفم دراوردم متوجه ماشین برانوش شدم وایساد یه نگاه گذرا بهم انداخت رفت داخل آشفته بود نمیدونم چرا درو باز کردم رفتم تو خونه براهین وآنیسا خونه ما بودن آنیسا تامنو دید بلند شد اومد سمتم بغلم کرد آنیسا:سلام عروس خانم کجایی نمیبینیمت از حرفش دلخور شدم براهین:مبارکت باشه خوشبخت شی با دلخوری نگاش کردم رفتم تو آشپزخونه نشستم با دستام سرمو گرفتم خیلی درد میکردمامان:سلام دخترم حالت خوبه آیسا:آره مامان خوبم مامان:دخترم فرداساعت چند نوبت آرایشگاه داری آنیسا هم میاد اصلا یادم نبود که فردا وقت آرایشگاه داشتم آیسا:فک کنم پنج باشه بیاد آنیسا اومد نشست صندلی روبروییم چقد خوشحال بودم حداقل یه نفرمون خوشبخت شدیم آیسا:خواهر خیلی خوشحالم آنیسا:خداروشکر بابت چی آیسا:بخاطر اینکه بالاخره یکیمون خوشبخت شد با این حرفم دیگه کسی تا تموم شدن شام حرفی نزد به بهونه اینکه خستم رفتم اتاقم همه فکرم پیش برانوش بود حتما یه اتفاقی افتاده بود گوشیمو برداشتم باید بهش پیام میدادم *سلام خوبی*ارسالو زدم بعدچند دقیقه جواب اومد *سلام عشقم آره توچطوری*از جمله عشقش خوشحال شدم آیسا*امشب دیدمت حالت خوب نبود نگران شدم*برانوش*نه چیزی نیست*آیسا*مطمعن*برانوش:*نه یه چیزی شده کسی خبرنداره *آیسا:*چی شده نگران شدم *برانوش*سیما مریضه یه مریضیه مهم داره *ازحرفش تعجب کردم چه مریضی آیسا:چه مریضیی داره *برانوش:سرطان خون *بادیدن اسم سرطان یه لحظه احساس سرما کردم یعنی سیما مریض بود خودش میدونست باز اومده بود زندگی برانوشو خراب کنه یه لعنتی نثارش کردم آیسا:*فک میکنی خبرداشت*برانوش:*نه فک نکنم*یه لحظه ناراحت شدم براش چون جوونن بود دوست نداشتم سرطان داشته باشه دوست نداشتم تو زندگیم بیاد بعداین به لاوینم سخت میگذشت برانوش:*ماهم تاهفته جدید عقد میکنیم *دیگه با این حرفا ناراحت نمیشدم بلکه قبلن قلبم شکسته شده بود آیسا*خوشبخت شی* برانوش:*میدونی که نمیشم*نمیدونستم چی باید بگم مونده بودم ترجیح دادم جواب ندم بهترین کار بود فردا باید میرفتم آرایشگاه ولی اصلا دوست نداشتم برم چشامو بستم سعی کردم بخوابم خوابم برد این یه روزم تموم شد کارم تو آرایشگاه تموم شده بود به خودم توآینه نگاه کردم چقد قیافم تغییر کرده چقد بهم میومد یه تاج خیلی قشنگ به موهام زده بود مدل موهام سربالا بود خودم خواسته بودم ساده باشه ولی عین سادگی قشنگ بود با لباس طورم خیلی میومد ولی این هیچی از غمم کم نمیکرد چند دقیقه رهام میومد دنبالم یه دلشوره عجیبی گرفتم یاد رهام افتادم ولی کاش کسی که دنبالم میومد برانوش میبود با هژارتا امید وآرزو
322 views16:31
Open / Comment
2017-05-21 19:31:47 از زبان برانوش:حالم خوب نبود همش تو خودم بودم آیسا برام خیلی عزیز بود نمیتونستم همینجور میسپردمش دست یکی دیگه منی که عاشقش بودم دو سه روزی بود ندیده بودمش درگیر کارای عروسیش بود نمیدونستم چقد دیگه میتونستم تحمل کنم امروزم باید میرفتم آزمایشو میگرفتم لاسامو پوشیدم یه لوز سفید پوشیدم هوا آفتابی بود عینکمو زدم رفتم ماشینو بردم بیرون راه افتادم سمت آزمایشگاه بعداز چند دقیقه جلوی آزمایشگاه وایسادم ماشینو پارک کردم رفتم سمت جایی که جوابارو میدادن آزمایشارو گرفتم به یکی از پرستارو گفتم که دکتر کجاست میخوام آزمایشارو بهش نشون بدم رفتم سمت دری که پشتش نوشته بود مطب دکتر در زدم رفتم داخل آزمایشارو گذاشتم روی میز دکتر نشستم صندلی روبروییش دکتر :سلام آزمایشاتون مربوط به چی میباشه برانوش:برای تشخیص دی ان ای دکتر آزمایشو خون نگاه کرد بعدازچند ثانیه دکتر:آزمایش لاوین با آزمایش شما وهمسرتون 99درصد سنخیت داره یعنی فرزندتون میشه دیگه مطمعن بودم لاوین دخترم دکتر:اما آزمایش همسرتون مشکوکه باتعجب به دکتر نگاه کردم مشکوکه برانوش:مشکوک به چی آقای دکتر دکتر:نمیتونم الان بگم یه آزمایش دیگه بدن مطمعن بشم بعد مشخص میشه حدسم درسته یا نه آزمایشارو برداشتم از دکتر تشکر کردم نسخه ایم که برای آزمایش سیما نوشته بود برداشتم میخواستم ازدر برم بیرون دکتر :آقای برومند حتما این آزمایشو همسرتون بایو انجام بدن یادتون نره باشه ای گفتم از اتاق اومدم بیرون یعنی آزمایشش به چی مشکوک بود باید بهش میگفتم ولی اگه میگفتم آزمایشش مشکوکه آزمایش نمیداد دوباره تصمیم گرفتم بهش نگم وبگم که آزمایش باید دوباره تکرارشه راه افتادم سمت شرکت باید میرفتم یه خورده به کارا میرسیدم رسیدم دم شرکت خیلی دلم میخواست امروز حداقل شرکت اومده باشه رفتم سمت منشی بلند شدازجاش برانوش:سلام خانم اقبالی منشی :سلام آقای برومند خوش اومدین برانوش:ممنون خانم ارجمند امروز اومدن منشی:نه زنگ زدن نمیان ازش تشکر کردم رفتم تو اتاق کیفمو انداختم روی صندلی این عصبانی بودنا دست خودم نبود امروز بهش زنگ میزدم یاد سیما افتادم شمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد برانوش:سلام ممنون آره اژمایشا دوباره باید تکرار شن فردا باهم میریم باشه خداحافظ اصلا نمیخواستم دروغ بگم ولی میخواستم جواب آزمایشو زودتر بدونم خیلی کنجکاو شده بودم یه خورده به پروندهای چندتا شرکت رسیدگی کردم موقعه نهار بود منم خیلی گرسنه تصمیم گرفتم برم واسه نهار خونه سوار ماشین شدم روشنش کردم راه افتادم سمت خونه گوشیمو برداشتم میخواستم به آیسا زنگ بزنم شمارشو گرفتم میخواستم اتصالو بزنم ولی پشیمون شدم گوشیو گذاشتم روداشبوردداشتم میرفتم ازتو کوچه چشمم افتاد به دختر از نمیدیدمش پشت بهم بود یه ساک خریدم دستش خیلی شبیه آیسا راه میرفت رفتم جلوتر کنارش شیشه رو دادم پایین خودش بود آیسا براش بوق زدم برگشت سمت ماشین ترمز کردم برانوش:سلام بیا بالا آیسا:سلام ممنون میرم دیگه راهی نمونده برانوش:بیا باهات حرف دارم درو براش باز کردم نشست تو ماشین یه عطری خاصی داشت بهش گفته بودم آیسا:گوش میدم برانوش:چرا شرکت نمیای چندروزه ندیدمت آیسا:یه خورده کار سرم ریخته بخاطر عروسی با شنیدن اسم عروسی یه لحظه احساس بدی بهم دست داد نمیدونستم چیکار باید میکردم ترمز کردم یه کوچه تا خونمون فاصله بود برگشت بهم نگاه کرد تو چشام نگاه میکرد چقد چشاش بی روح شده بودن دیگه چشای نازش برق نمیزدن یه لحظه دلم به حالمون سوخت برانوش:پس من چی سهم من چیه از زندگی آیسا:سهم توهم زندگیت بچت زنت خیلی از حرفاش ناراحت میشدم ولی این حرفای خودش نبود یکی از دستشو گرفتم تودستم به لبام نزدیک کردم یه بوسه زدم بهشون چشاشو بست یه لحظه وقتی باز کرد توش اشک حلقه زده بود آیسا:میشه راه بیوفتی ماشینیو روشن کردم رسیدیم دم خونه از ماشین پیاده شد ازم خداحافظی کرد منم رفتم پشت دروازه خونمون پارک کردم کلیدو تو قفل انداختم رفتم داخل مامان تو پذیرایی بود مامان:سلام پسرم خسته نباشی برانوش:ممنون مامان:بیا نهار آماده است دستماشستم رفتم پشت میز نشستم غذا زرش پلو بود آیسا خیلی زرش پلو دوست داشت یه لحظه اون قیافه با اشتها خوردن غذاش اومد جلوچشمم لبخندی اومد روی لبم مامان:پسرم به چی داری میخندی به خودم اومدم برانوش:هیچی لاوین یادم اومد مامان:راستی پسرم آزمایشارو گرفتی برانوش:آره تاییدشده لاوین بچه منو سیماست با این حرفم مامان چیزی نگفت غذدمو خوردم رفتم از آشپزخونه بیرون روی مبل دراز کشیدم تی وی زدم داشتم فیلم نگاه میکردم گوشیم زنگ خورد سیما بود جواب دادم میگفت غروب میادبریم آزمایش گفتم بهش فقط من وت باید آزمایش بدیم دیگه لاوین نیاز نیست باشه گفت یه خورده خسته بودم باید میخوابیدم چشامو بستم خوابم برد باتکونای دست یه نفر بیدارشدم چشامو یواش باز کردم مامان بود مامان:پسرم گوشیت زنگ میخوره تا الان چند دفعه زنگ خورده به صفحه گوشی نگاه کردم سیما
293 views16:31
Open / Comment
2017-05-21 19:31:47 سا:سلام یه پرونده هرچی حساب میکنم اعدادو ارقام جور درنمیاد برانوش پرونده رو ازم گرفت داشت به پرونده نگاه میکرد سیما:کارمند قابلی هستی جوابشو ندادم سیما:وحاضرجواب با لین حرفش باتعجب بهش نگاه کردم آیسا:از کسایی که زیاد احساس زرنگی میکنن بدم میاد زده بودم تو برجکش دیگه چیزی نگفت برانوش:آره مشکل داره این پرونده اینجا بذاریه چشم قره برای سیما رفتم از اتاق رفتم بیرون یه خورده دیگه کار داشتمو انجام دادم فقط میخواستم لج سیمارو بیشتر دربیارم رفتم پشت در برانوش در زدم رفتم تو برانوش با دیدنم تعجب کرد آیسا:دوباره سلام اومدم بگم نهار میری خونه منم همرات ببر امروز میخوام دیگه بعدنهار نیام شرکت یه خورده خستم برانوش داشت بهم نگاه میکرد چون تا الان ایقد با عشو وناز حرف نزده بودم برانوش:باشه میریم به قیافه سیما نگاه کردم دیگه داشت منفجر میشد برانوش از سیما خداحافظی کردو باهم سوار ماشین شدیم یه حس پیروزی داشتم ولی تا کی این حس وجود داشت بین من و برانوش برانوش:حالت خوبه امروز آیسا:آره چطور مگه برانوش:احساس میکنم یه خورده عجیب شدی آیسا:همچین احساسی نکن راستی همه کارامو انجام دادم تو شرکت همه پروندهارو بایگانی کردم هرچی روی میزم بود برانوش:خسته نباشی پس واقعا به استراحت نیاز داری جلو خونه از ماشین برانوش پیاده شدم رسیدم جلوی در کلیدو انداختم توقفل درو باز کردم خونم شلوغ بوددانگار خبری باشه با عجله دویدم سمت در ورودی رها وخونوادش همه بودن تعجب کرده بودم اینا اینجا چیکار میکردن رفتم داخل به همه سلام کردم مامان منو صدا زد مامان:دخترم امروز برات نشون آوردن غروب رهام میاد نشون میکنیم آخر هفتم عقد عروسی آیسا:مامان چرا ایقد زود من اصلا آمادگیشو ندارم یعنی اصلا نظر من مهم نیست مامان:چرا قربونت برم مهمه آیسا:انگار رو دستتون موندم ترشیدم هول کردین مامان:این چه حرفیه آیسا:کار شما جز این چیزی نشون نمیده رفتم تو اتاقم کیفمو پرت کردم یه گوشی ازشون متنفرشده بودم کاش راهی بود ولی چه راهی نمیتونستم کاری بکنم ساعت 4بود مامان اومد منو صدا کرد دوباره همون تونیک مشکیو پوشیده بودم رهام بایه نشون اومد بعداز کلی مراسم ورسم وروسوم نشون انداخت دستم الان دیگه من نشون شده رهام بودم ایقد بدم میومد از این خز بازیا رهام زمزمه وار درگوشم گفت :دیدی مال من شدی خانومم از این حرفش ناراحت شدم مال اون شدم من هیچوقت نمیذاشتم مال اون شم نمیذاشتم بهم دست بزنه آیسا:نه خیلی مونده رهام:نه یه هفته همش با عصابنیت بهش نگاه کردم دیگه چیزی نگفت بعدیه ساعت رفتن منم رفتم تواتاقم دوست نداشتم هیچکدومشونا ببینم مامان موقعه شام خیلی اسرار کرد برم ولی نرفتم دوست نداشتم هیچکسو ببینم جز برانوش حداقل یه هفته میتونستم ببینمش اون سر کار چرا سرنوشت ما اینجوری بود چرا هرچی اتفاق بد ناخوشایند بود واسه ما چرا یه نفس راحت نباید میکشیدیم شاکی بودم از خدا خدایی که همه دم از بزرگیش میزدن ولی این وسط پس من چی چرا منو نمیدید...
276 views16:31
Open / Comment
2017-05-21 19:31:47 چشامو باز کردم خیلی سردم شده بود دیدم تو بالکن خوابم برده درباز کردم رفتم تواتاقم ساعت 7بود یه ساعت دیگه باید میرفتم شرکت همه جونم دردم میکرد بخاطر سرمایی که بهم خورده بود لباسامو با مانتو شلوار عوض کردم رفتم پایین مامان وبابا صداشون از توآشپزخونه میومد اول خواستم برم یکسره توآشپزخونه ولی با حرفایی که داشتن میگفتن وایسادم مامان:ولی آیسا راضی نیست محمد زندگی دخترم جهنم میشه اگه بفهمه قراره همچین کاری باهاش بکنیم سیعنی میخواستن چیکار کنن استرس تموم جونمو گرفته بود بابا:خانوم دیگه چی میخواد پسر به این خوبی عاشقشم که هست دیگه این دختره چی میخواد مامان:اون دلش پیش برانوشه بابا:نمیشه خانوم خودتم میدونی نمیشه تقصیر برانوشم نیستسرنوشتاینجوری میخواد فک میکنی من از حال وروزه دخترم نمیفهمم چطوره حالش مامان:الان چند روزه ازم دلخوره خوب تو روم نگاه نمیکنه میدونی چقد دلم سکسته اصلا دوست ندارم دخترم ازم گله داشته باشه ولی نکن آقا محمد دخترم دق میکنه تو آیسا رو میشناسی محمد :مجبورم خانوم آبرو حیثیتم وسطه چطور این حرفو میزنی یه خورده با سروصدا راه افتادم که بفهمن کسی داره میاد صداشون قطع شده بود سلام کردم رفتم دور میز نشستم یه خورده نون برداشتم بابا:دخترم یه خورده باهات حرف داشتم آیسا:بله باباجون بابا:خونواده رهام اینا اسرار دارن که عقدوعروسی یهوی بگیرن منو مامانتم موافقت کردیم فقط مونده تو که بهت بگم به چشمای بابا نگاه کردم چطور میتونست ایقد بی رحم باشه بابای من اینجوری نبود چشامو برگردوندم سمت مامان توچشاش غم بود اشک تو چشام حلقه زد دستام میلرزیدن حرفای بابارو تو ذهنم مرور میکردم عقد عروسی یه جا باهم من نمیتونستم یه ساعت کنار رهام وایسم بعدچطوری میخواستم زیر یه سقف باهاش زندگی کنم سرمو انداختم پایین قطرهای اشکم میریخت بلند شدم از جام بدونی حرفی رفتم تو اتاقم کیفمو برداشتم از تواتاقم رفتم بیرون حتی نمیخواستم رانندگی کنم پیاده راه افتادم یه کوچه رفته بودم دیدم ماشینی جلو پام ترمز کرد سرمو آوردم بالا برانوش بود دروبرام باز کرد رفتم سوار ماشین شد تازه اشکام پاک کرده بودم چشمام هنوز قرمز بود برانوش:سلام آیسا:سلام برانوش:چرا پیاده میری شرکت ماشین کو آیسا:خونه بود حوصله رانندگی نداشتم برگشتم سمتش به چشام نگاه کرد اخماش رفت توهم برانوش:گریه کردی آیسا:آره برانوش:اونوقت واسه چی آیسا:بخاطر خودم برانوش:دیشب دیدمش با یه دسته گل بزرگ بالاخره کار خودشا کرد آیسا:آره خیلیم خوب پیش رفته برانوش:منظورت چیه آیسا:قراره عقد وعروسی باهم بگیریم با این حرفم برانوش ترمز کرد محکم داشبورتو گرفتم برانوش:چرا آخه چرا دارن نابودمون میکنن هی چنگ مینداخت توموهاش آیسا:بابا میگه بخاطر آبروم ولی من کی بی آبروش کرده بودم برانوش:زنده نمیذارمش آیسا:توروخدا کاری نکنی بدتر ازاین شه برانوش محکم روی داشبورد کوبید برانوش:دیگه بدترازاینم داریم آره داریم تو بگو نمیدونستم چی بگم آیسا:تو چیکار کردی با سیما برانوش یه آزمایش خون دادیمهرسه تامون بیاد تایید بشه قراره ازدواج کنیم آیسا:مبارکه برانوش چیزی نگفت از هر طرف راه به رومون بسته بود هیچ راهی نبود از هرطرف میرفتیم به بن بست میخوردیم آیسا:میشه راه بیوفتی بازم برانوش چیزی نگفت ماشینو روشن کردرسیدیم شرکت از ماشین پیاده شدم برانوشم پشت سرم بود سوار آسانسور شدیم برانوش:وقتی ازدواج کردی حتما شرکتم نمیذاره بیای حق داشت امکان داشت نذاره بیام ولی نمیخواستم بهش فک کنم باعث آزارم میشد آیسا:نمیخوام بهش فک کنم برانوش:آخرش چی سکوت کردم چیزی نداشتم بگم واقعا آخرش چی درآسانسور باز شد از برانوش دور شدم داشتم میرسیدم دفتریکی صدام زد برگشتم سمت صدا سیما بود وایسادم سیما بهم نزدیک شد آیسا:بله سیما :سلام آیسا:سلام خوبین سیما:یه خورده حرف داشتم باهات آیسا:گوش میکنم سیما:تو وبرانوش از هم جداشدین دیگه آیسا:آره سیما :آخه هر روز باهم میاین آیسا:منظورت چیه سیما:منظورم واضحه است اینکه میخوام دور زندگیمو نا خط بکشی از برانوش فاصله بگیر بذار زندگیشو بکنه آیسا:من کاری به زندگی برانوش ندارم اشتباه برداشت کردی سیما:میدونم هنوز عاشته از طرز نگاه کردنش بهت فهمیدم ولی زیاد طول نمیکشه دوباره میاد سمت من میشم همه کسش آیسا:نمیتونی هیچ وقت اون ازت متنفره با این حرف سیما عصبانی شد همه صورتش قرمز شده به پوزخند بهم زد رفت اول صبحی اعصابم که داغون بود داغونترش کرده بود رفتم تو دفتر کسی تو دفتر نبود خوشحال شدم چون حوصله اون مینارواصلا نداشتم با اون لوس بازیاش یه پرونده رو باز کردم یه خورده کارامو انجام دادم سرم گیج میرفت نمیدونم چرا یه خورده به خودم استراحت دادم یه پرونده هم حساب کتاباش یکی نبود هرکاری میکردم تصمیم گرفتم برم به برانوش نشون بدم پشت در اتاقش وایساده بودم در زدم برانوش جواب داد برم داخل رفتم داخل دفترش سیما روی مبل لم داده بودبرانوشم پشت میز نشسته بود آی
257 views16:31
Open / Comment
2017-05-21 19:30:49 چشامو باز کردم یواش دستم خیلی درد میکرد نمیدونم چرا بلند شدم از روتخت اتاقی توی تاریکی فرو رفته بود لامپو روشن کردم به دستم نگاه انداختم یه خورده کبود شده بود چشم افتاد به خودم توی آینه این چند وقت زیاد به خودم نمیرسیدم قیافم تغییر کرده بود با آیسا شاد وپرنشاط قبل خیلی فرق میکردم یه دختر جا افتاده آروم خیلی فرق کرده بودم یاد امشب افتادم یه آهی کشیدم رها هم حتما میومد دلم براش خیلی تنگ شده بود ساعت 7بود نمیدونستم چه ساعتی میومدن دوستم نداشتم بدونم چیزیم مدنظرم نبود بپوشم یه چیز خیلی ساده دوست داشتم بپوشم دراتاقم به صداراومد آیسا:بیاتو مامان اومد داخل اتاقم هنوزم ازتو آینه داشتم به خودم نگاه میکردم مامان:دخترم نیم ساعت دیگه میرسن آیسا:باشه دروبست ورفت بیرون نیم ساعت من که کار زیادی نداشتم شونه رو برداشتم موهامو شونه زده یاد خواستگاری برانوش افتادم میخواستن بیان چه لباسی پوشیده بودم چقد استرس داشتم ولی الان چی عین یه آدم آهنی که بهش دستور بدن اونم اطاعت کنه شده بودم از مامان خیلی دلگیربودم از جام بلند شدم درکمدمو باز کردم میخواستم یه چیزی انتخاب کنم بپوشم خیلی نگاه کردم داخل کمدو اکثرلباسام خیلی مجلسی بودن دنبال یه چیز خیلی ساده بودم یه لحظه چشمم خورد به یه تونیک مشکی ساده برش داشتم یه ساپورت مشکی هم برداشتم اول ساپورتما پوشیدم بعدم تونیکمو توآینه خودم نگاه کردم خوب بود یکم کرم پودرزدم یه خط چشم نازک وبایه رژ کمرنگ موهامم همونجور شونه کرده بودم گذاشتم دیگه بهشون دست نزدم از اتاقم رفتم بیرون درورودی خونه باز شد مامان رها بعدم رها واخرسرم رهام بود هنوز بالای پله ها بودم رهام نگاش افتاد به من یه خورده نگام کرد بعدم اومد داخل از پله هام رفتم پایین اول ازهمه رها رو بغل کردم بعدم با مامان بابای رها آخرشم رهام رهام:سلام جواب سلامشو دادم مامان همراه مهمونا رفت توپذیرایی من رفتم آشپزخونه بعداز چند دقیقه هم مامان اومد مامان:دختر این چه سرو وضعیه انگار داری میری مراسم خاکسپاری این همه لباس داشتی آیسا:لباسام خوبه مشکلی ندارن مامان دید به حرفاش توجه نمیکنم گفت چایی وبیار بیا سینی رو برداشتم 7تا استکان برداشتم گذاشتم توسینی تواستکانا چایی ریختم رفتم تو پذیرایی اول برای بابای رهام چایی نگه داشتم بعد بابای خودم کلا همه بزرگترا برداشتن آخرسرم رهام سینی رو گذاشتم روی میز رفتم کنار رهانشستم آیسا:خوبی دختر کجایی رها:آره ستاره سهیل تو چطوری واقعا متاسفم خبرارو شنیدم آیسا:ممنون چیزیه که شده رها:از من دلخور نباش من دوست نداشتم بیام امشب به اصرار رهام اومدم آیسا:نه نیستم نگام افتاد به رهام داشت نگام میکردیه پیراهن طوسی پوشیده بود باشلوار مشکی خیلی بهش میومدن یاد برانوش افتادم ولی برانوش من کجا رهام کجا برانوش الان داره چیکار میکنه میدونه امشب خواستگاریه الان په حالی داره تو فکر بودم مامان داشت صدام میکرد آیسا:بله مامان:با رهام برین اتاقت حرفاتونا بزنین بلند شدم از جام به چشای مامان نگاه میکردم مامان سرشو انداخت پایین از پله ها رفتم بالا رهامم پشت سرم بود دروبازکردم رفتم روی تخت نشستم رهامم روی صندلی اتاقم نشست رهام:اتاق قشنگیه آیسا:ممنون رهام:خوب چی دوستداری بپرسی چی هست که من باید بدونم بلاخره گفته هارو باید گفت چقد راحت حرف میزد اصلا براش حس من مهم نبود آیسا:حرف خاصی ندارم فقط اینکه اگه الان اینجام بخاطر مامان ایناست تو میدونی نظرم درمورد ازدواج باتو چیه میدونی هیچ حسی بهت ندارم رهام :چرا بهم فرصت نمیدی چرا نمیذاری سعیمو بکنم فقط برانوشه که همچیو میدونه وخوبه آیسا:اسمشو نیار راام:چرا ولت کرد رفت خودش صیغه رو بهم زد پست زد این کم بود آیسا:حق نداری اینجوری حرف بزنی تو هیچی نمیدونی رهام:خواهش میکنم دست از طرفداریش بردار من که عاشقتم نمیبینی اونی که زنو بچه داره اونو میخوای آیسا:گفتم چیزی نگو دست از سرم بردار با این حرفم رهام ساکت شد نمیتونستم تحمل کنم درمورد برانوش همچین حرفایی بزنه بلند شدم از جام رهام:کجا میری حرفاتو نزدی آیسا:من از اولم حرفی باهات نداشتم رهام:پس جوابت اوکیه باتنفر به چشماش نگاه کردم جلو افتادم از پله ها رفتم پایین رفتم کنار رها مامان رهام:خوب چی شد به چه نتیجه ای رسیدین رهام:آیسا هم موافقه با تعجب بهش نگاه کردم ولی حرفی نمیتونستم بزنم این خواستگاری فورمالیته بود بابای رهام :مبارکه محمد جان دهنتو شیرین کن سرمو انداختم پایبن اشک توچشام حلقه زده به سرامیکای زمین نگاه میکردم راه:آیسا حالت خوبه سرمو بلند کردم توچشاش نگاه کردم رها:نکن اینجوری دلم آتیش میگیره یه قطره اشک از چشام چکید با دست زود پاکش کردم قبل اینکه کسی ببینه رها دستمو گرفته بود تو دستش همه درحال حرف زدن وخنده بودن ولی من چی تو دلم آشوب به پاشده آشوبی که آرامشی براش نبود حتی شامم نخوردم چیزی از گلوم پایین نمیرفت بالاخره بعداز کلی حرف وتصمیم قرار شد برن وقتی رفتن از پله ه
246 views16:30
Open / Comment