🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

❤ حس عا💏شقانه ❤

Logo of telegram channel dokhtaroneh_h — ❤ حس عا💏شقانه ❤ ح
Logo of telegram channel dokhtaroneh_h — ❤ حس عا💏شقانه ❤
Channel address: @dokhtaroneh_h
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 14
Description from channel

❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
منبع کپی بسیاری از کانال ها😉
باما از همه کانال ها بی نیاز شوید😍
لفت ندید دیگه این همه زحمت میکشیم 😔
با وجودتون مارو دلگرم کنید

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


The latest Messages

2018-09-21 23:21:33 https://t.me/Doge_MineBot?start=5gzo
.............. مهم
بهترین ربات کسب درآمد اینترنتی
دیگه نیازی نیست دنبال کار بگردی با این ربات درآمد میلیونی داشته باش
عجله کنید ظرفیت محدود
حتما پس از عضویت کلید English را انتخاب کنید
هرچه زود تر شروع کنی برنده ای
497 views20:21
Open / Comment
2018-08-19 23:30:42
39 views20:30
Open / Comment
2018-08-19 23:30:33 سامانه «هفتاد سی» کاربران را در ۷۰ درصد سود بازار بزرگ محصولات اعتباری از جمله شارژ و بسته های اینترنت و قبض و... شریک می کند.
شما روی خرید کسانی که از طریق شما با سایت و اپ ۷۰۳۰ آشنا شده اند، سود مشخص خواهید داشت.
از طریق لینک زیر در چند ثانیه عضو شوید و شروع به درآمدزائی کنید.
https://7030.ir/r/16170
شناسه‌ی معرف هنگام ثبت نام: 16170
29 views20:30
Open / Comment
2018-08-16 21:20:49 #آپدیت ۷۰۳۰
اندروید ورژن ۱.۶.۱ نسخه دوم بتا ( یک گام تا کارت به کارت برای همه کاربران شارژر. اینترنت. پراخت قبوض راحت تراز همه برنامه )
7030.ir

کد معرف 16170
@ir_7030
452 views18:20
Open / Comment
2017-07-26 07:19:16 رمان #عشق_ناخواسته
#پارت36

با حالت قهر رو برگردوندم و گفتم
_میل ندارم
اومد جلو ترسیدم به دیوار پرس شدم با عصبانیتو داد گفت
_ببین دختر حوصله این ادا و اطوارارو ندارم االن مثه بچه ادم میای رو سفره میشینی و
غذاتو میخوری
اینم بگم اگه این رفتارت بخاطر محمده باید بهت بگم تا امروز سر کار بودی و منم نمیزارم
دخترم بازیچه بشه
حاال پاشو راه بیفت وگرنه هر چی دیدی از چش خودت دیدی
طوری صداشو برده بود باال میترسیدم نه بیارم بلند شدمو با صدا اب دهنمو قورت دادم و
همراش رفتم
مامان اصال نگام نمیکرد نگارو ندا هم با ناراحتی بهم چشم دوخته بودنو بابا هم با عصبانیت
باهمه حرف میزد
غذامو که خوردم برگشتم اتاقم باید فردا زود بیدار میشدمو میرفتم نامه رو واس محمد
میفرستادم
زودی خوابیدم که بتونم بیدار بشم .
با صدایه زنگ ساعت بیدار شدم
همینکه چشامو باز کردم یاد نامه افتادم
زودو بی سرو صدا رفتم دست صورتمو شستم و برگشتم اتاقم لباسامو پوشیدم و نامه رو
الیه کتابم تو کیفم گزاشتم
کولمو انداختم رو شونمو رفتم بیرون اروم در اتاقو بستم کسی بیدار نشه
وگرنه میگفت ساعت شش و نیم کجا میری
داشتم از در ورودی هال خارج میشدم با صدایه بابام میخ کوب شدم
_حنا
سر جام خشک شده بودم قلبم مثله یه گنجیشک میزد توان نداشتم برگردم طرفش
_دختر باتوام کجا میری این ساعت
وای خدا من چی جواب بابا بدم
با لرز و ترس برگشتم
_خب
خب خب امتحان داریم زودتر میرم اونجا با سمیه درس بخونیم
با حالت عجیبی نگام کردو گفت
_یه ساعت زودتر خب تو خونه میخوندین دیگه
_چند تا سوال داریم باید از هم بپرسیم
_باشه صب کن خودم میبرمت
وای نه
_نه ممنون بابا خودم میرم
_گفتم صب کن
همینم کم بود االن منو ببره میفهمه دروغ گفتم این ساعت که در مدرسه رو باز نکردن
رفت اتاقش و چند دیقه بعدش اومد بیرون و روبه من گفت
_بریم
همراهش رفتم داشتم از ارس زهر ترک میشدم
حاال من چ جوری نامه رو برسونم خدا کمکم کن
این دیگه چ بدبختیه سر رام قرار گرفت

منتظر پارت های جذاب و رمانتیک عشق ناخواسته باشید
1.8K views04:19
Open / Comment
2017-07-26 07:17:47 رمان #عشق_ناخواسته
#پارت35

_نمیخوای چیزی بگی
_چی بگم مامان
_دخترم ماخوشبختیتو میخوایم تو چرا نمیفهمی
_مادر تو میدونستی خبر داشتی من محمدو دوست دارم
نمیتونم خواهش میکنم شمام اینو بفهمین
_بسه حنا هرچی با زبون خوش بهت میگم حالی نمیشی ،اونا تورو خواستگاری کردنو منو
بابات هم صالحتو ازدواج با حسام میبینیم
اگه قرار بود محمد تورو بخواد ما بیخودی تا بعد سیزده نموندیم
بیخودی برنگشتیم خونه عموت
منتظر بودیم حرفی بزنن ولی هیچی نگفتن
_مامان زن عمو راضی نمیشه
_دختر اینا بهانس میدونی حسام چی گفته؟
حرفشو قطع کرد و بهم نگا کرد
منم با چشایی پر از سوال به مامان چشم دوختم
_گفته تا نرین حنارو واسه من خواستگاری نکنین من باهاتون برنمیگردم شهرستان
محمد اگه واست تالشی میکرد یه چیزی
ولی اون چن ساله بهونه میاره دخترم
اشکام ریختن چی میگفتم تبل رسواییم زده شده بود
دلم رسوا شد
عشقم رسوا شد
چی میگفتم حرفاشون انقد قانع کننده بود حرف تو دهنم میماسید
اونا حق داشتن نگران من باشن ،نگران ایندم باشن
ولی دلم راضی نمیشد این دل سرکشو چیکارش میکردم
به محمد فکر میکردم اتیش میگرفتم
با صدایه مامان سر بلند کردم
_من حرفامو بهت زدم تو االن عاشقی مغزت داغ کرده نمیتونی تصمیم بگیری
ولی ما چی ماک بچه نیسیتیم میتونم خوب و از بد بشناسیم
نمیزاریم ایندتو تباه کنی
اینو تو گوشت فرو کن
باز نالیدم
_مامان
مامان جوابمو ندادو از اتاق رفت بیرون
رفتو تنهام گزاشت با یه عالمه درد تو سینم
رفتم تو جام دوباره دراز کشیدم خیلی سر در گم بودم میدونستم محمد نیاد کار خودشونو
میکنن
نمیدونم چرا جواب نامش نمی اومد
یه ان تصمیم گرفتم واسش یه نامه دیگه بنویسم و همه چی رو براش بگم و زود بیاد
وگرنه هم دیگه رو از دست میدادیم.
وقت نهار نرفتم بیرون همش تو اتاقم بودم وقت شام بابا اومد تو اتاقم
_چرا نمیای غذاتو بخوری تو

منتظر پارت های جذاب و رمانتیک عشق ناخواسته باشید
1.6K views04:17
Open / Comment
2017-07-26 07:15:38 رمان #عشق_ناخواسته
#پارت34

اینا همش کشکه
محمد اگه میخواستت پا پیش میزاشت
حداقل عموت یه حرفی میزد
چی میگفتم حرف بابا حق بود
چقدر بهش گفتم یه کاری بکنه
چقد مسخرم کرد که دلشورم بیخودیه
___بابا توروخدا من نمیخوام با اون خانواده مغرورو پر افاده عروسی کنم ،ما به هم
نمیخوریم
منو از محمد جدا نکن خواهش میکنم بابا
التماست میکنم
انقد زجه زده بودم نایه حرف زدن نداشتم
باپاهاییی که به زور دنبال خودم میکشیدمشون از اتاق خارج شدم
نگار جلو در ایستاده بود و چشاش سرخ بود
معلومه دیگه با اون زجه هایی که من میزدم دل سنگ اب میشد چه برسه به دل کوچیک
خواهرم
دستشو گرفتم رفتیم تو اتاق
هر دو تو سکوت نشستیمو گریه کردیم
نفهمیدم کی از فرط خستگی خوابم برد.
با سر درد بدی بیدار شدم
نگار هم تو بغلم خوابش برده بود
زیرسرمون بالش بودو رومون پتو کشیده شده بود
حتما کار مامان بوده
به ساعت نگا کردم
وایییییی ساعت هفتو نیم بود
وای مدرسه
زود پریدم حموم دست صورتمو شستممو و رفتم اتاقم داشتم دکمه مانتومو میبستم که
مامان اومد تو اتاق
با تعجب نگام کردو گفت
_چیکار میکنی کجا میری
_مدرسه دیگه مامان کجا میخوام برم
_حالت خوبه تو دختر امروز جمعس
با حرف مامان دست از بستن دکمه هایه مانتوم کشیدم و نگامو به چهرش دوختم تو صورت
مامان رفتم تو فکر
دیروز پنج شنبه بودو من شیفت عصری بودم
و امروز جمعه
مانتومو از تنم دراوردمو رو زانو همونجا نشستم یه اه بلند کشیدم انقد مغزم درگیر بوده
نفهمیدم
مامان اهسته اهسته اومد کنارم نشستو دستشو گزاشت رو زانوم
سرمو بلند کردومو به چهره نگرانش نگاه کردم اونم داشت با نگرانی نگام میکرد معلوم بود
میخواد حرف بزنه

منتظر پارت های جذاب و رمانتیک عشق ناخواسته باشید
1.3K views04:15
Open / Comment
2017-07-26 07:13:37 رمان #عشق_ناخواسته
#پارت33

اون اصال منم ندیده یعنی چی
من نمیتونم هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم
با دو دست کوبیدم روسرمو زار زدم
بابا من نمیخوام بااون ازدواج کنم
نمیتونم بخدا نمیتونم
صدایه گریه و زجه زدنام خونه رو برداشته بود
بابا اومد جلو با دستاش مانع شد که دیگه رو سرم نزنم
_اروم باش دختر چته
_بابا نمیشه بخدا نمیتونم
_چرا نمیتونی _پسر خوب که هست،خانواده دار که هست،خوش برو رو که هست،پولدار
که هست
بهتر از این چی میخوای
_بابا چی میگید من حتی نمیدونم اون کیه هیچ وقت ندیدمش
_خب اومد واس عقد میبینش
وای خدایه من عقد ،بابا چی میگفت خدا به دادم برس
گلوم زخم شده بود طعم گس خون تو گلوم بود
_بابا میگم من نمیخوام شما میگی عقد کن
من دوسش ندارم نمیتونم
_دختر دوست داشتن چی ،مگه منو مامانت قبل ازدواجمون هم دیگه رو دوست داشتیم
میخواستم از محمدم بگم
از عشقمون
از دوست داشتنمون
ولی میترسیدم
اگه بهشم نمیگفتم به زور وادارم میکردن
بدبخت میشدم
گریم به هق هق تبدیل شده بود ،اشکامو با شالم پاک کردمو با صدایه بغض الودم نالیدم
_بابا
من
من ومحمد هم دیگه رو دوست داریم
ما همدیگرو میخوایم
نمیتونم به کسی جز اون بله بگم
تموم شد باالخره گفتم
چشامو بستمو اشکایی که تو چشام حلقه بسته بود رها شد
سرمو انداختم پایین
خودمو اماده کردم بودم بابام دادبزنه یا به باد کتکم بگیره
گوشامو گرفته بودم و تو خودم مچاله شدم
ولی بابا به ارومی شروع کرد به حرف زدن
_دختر به خودت بیا
عشق چیه
عاشقی چیه

منتظر پارت های جذاب و رمانتیک عشق ناخواسته باشید
1.2K views04:13
Open / Comment
2017-07-26 07:11:50 رمان #عشق_ناخواسته
#پارت32

مامان سکته کردم این چ وضعه صدا کردنه
_کجا سیر میکردی حواست نبور
_هیچ جا والله
ولی سکته کردم
_پاشو برو اماده شو میمیریم خونه عموت
عمو محمود )عموکوچیکم(تو شیراز بود واس شام میرفتیم اونجا
رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردمو رفتیم خونه عمو
توخونه عمو هم همش تو فکر بودم دلشوره شدید تر از قبل به جونم افتاده بود مثل
موریانه داشت فکرمو میخورد
دلم
فکرم
تنم
همه از درد دلشوره درد میکرد
وقتی برگشتیم بابا یه راست رفت اتاقش
منم به دنبالش رفتم درو باز کردم و رو به بابا گفتم
_بابا
_جان بابا
_میخوام باهاتون حرف بزنم
_بیا تو منم میخواستم باهات حرف بزنم
با دست اشاره کرد برم پیشش بشینم مامان هم اومد کنارمون نشست
_خب بگو باباجان
_اول شما بفرمایید
_ببین دخترم حرفایی ک میخوام بگم رو خوب بهش فکر کن بعد جوابمو بده،هردختری باید
یه روزی از خونه باباش بره و واسه خودش یه زندگی بسازه و واسه خودش یه راه رو
انتخاب و کنه اون راه ناهموارو هموار کنه،یه خواستگار داری که هم من هم مادرت قبولش
داریمو میدونیم که باهاش خشبخت میشی
___وای خدایه من باالخره ترسم برسرم اوار شد ،خدا نمیشه من نمیتونم الهی محسن
بمیری اخر کار خودتو کردی -چرا هیشکی حرفمو باور نکرد چرا هیشکی دلشورمو باور نکرد
با دست به سرم گرفتم چشام سیاهی میرفت حس میکردم بی جون شدم
بریده بریده با همون حالت گیجیو صدایه ته گلو گفتم
_محسن؟
_نه دخترم
با نه بابا کورسویه امید تو دلم روشن شدولی به مدت یه ثانیه چون با حرف بابا کورسو
دوباره کورشدو تو دلم تاریک شد
_حسام پسر عمو حسن ،پسر عمویه محسن
چیییییی حسام
چشامو درشت کرده بودمو به بابا نگا میکردم چشامو درشت کرده بودمو به بابا نگا میکردم
با افکارم درگیر بودم
حسام کی بود
همون پسر مغروره
اومده خواستگاریه من
امکان نداره

منتظر پارت های جذاب و رمانتیک عشق ناخواسته باشید
1.1K views04:11
Open / Comment
2017-07-26 07:09:46 رمان #عشق_ناخواسته
#پارت31

سمیه منو باز به فکر انداخته بود الهی گور به گور شی تو دختر
باز زنگ اخر زده شدو باز یا سمیه از مدرسه اومدیم بیرون
همین که پا به بیرون گزاشتم رو به روم به دیوار تکیه داده بود
خشکم زد،سمیه اومد دم گوشم گفت دیدی گفتم سرتق تر از این حرفاست
ازش خدا حافظی کردمو رفتم
صدایه قدماشو شنیدم پشت سرم امشب حتما به بابا میگفتم اگه یکی میدید ابروم میرفت
_حنا خانوم
جوابشو ندادمو راهمو گرفتم رفتم
_حنا
_حنا باتوام
یا عصبانیت برگشتم طرفش
_حنا خانوم
لطفا حد خودتونو بدونید من دیروز تذکر دادم که ب بابام میگم
تا امروز بخاطر فامیلی سکوت کردم اینجور ک معلومه شما مراعات نمیکنید
_خب بهش بگو من ک میخوامت،میام از بابات خواستگاریت میکنم بگی مشکلی واسم
نیست
وای خدا چی میشنیدم
مغزم سوت میکشید
پس باالخره حرفشو زد
ترسم اشتبا نبود
دلهرم الکی نبود
هیچی نگفتم و رفتم خونه کلیدو تو در انداختمو رفتم حیاط رو یکی از سکو ها نشستم
دلشوره باز به دلم داشت چنگ میزد
دیگه میترسیدم به بابا بگم اگه می اومد خواستگاری چی اگه بابا قبول میکرد چی
وای خدایه من به دادم برس
اصال محمد کجاست
گفته بود میاد
گفته بود نگران نباشم
بهم قول داده بود
خدا فقط تو پشتو پناهمی کمکم کن
میدونم اگه بیاد بابا قبول میکنه خودشو تو دل همه جوری جا کرده بود که باهاش مخالفتی
نمیشد
ولی من چی
دلم چی
احساسم چی
بغضم شکسته نمیشد
مث سنگ رسوب الیکه گلوم نشسته بود
_چرا اینجا نشستی حنا
_هییییییییییییییییی

منتظر پارت های جذاب و رمانتیک عشق ناخواسته باشید
1.0K views04:09
Open / Comment