🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

مدت کوتاهی گذشت تا اینکه روزی ، عده ای از کارپردازان سپاه ایرا | ح- عبادیان

مدت کوتاهی گذشت تا اینکه روزی ، عده ای از کارپردازان سپاه ایران برای خرید آذوقه لشگر ایران ، به میدان سبزی و خواربار دهلی که محلی شلوغ و پر تردد بود رفتند ، از این سو ، سید نیاز خان و علی محمدخان بهمراه بیست نفر از افراد خود که به دشنه و خنجر مجهز بودند ، بگونه ای ناشناس و جدا از هم ، به بازار سبزی رفته و به فروشندگان گفتند ، چرا با این جنایتکاران و متجاوزین به نوامیس تان ، خرید و فروش می کنید ، هتوز آخرین سخنان از دهان سید نیازخان بیرون نیامده بود که با اشاره علی محمد خان ، افرادش که با لباس مبدل در میان جمعیت بودند دست بکار شده و به کارپردازان سپاه ایران که بجز دو سه نفر ، سلاحی بهمراه نداشتند حمله ور شدند ، ایرانیان بگونه ای شایسته از خود در برابر افراد علی محمد خان و افرادش دفاع می کردند ولی لحظه به لحظه بر شمار حمله کنندگان افزوده می شد بطوریکه بعلت فشار جمعیت ، کار از دست آنان خارج شد و با آنکه با دلیری از خود دفاع می کردند تا آخرین نفر کشته و بدنهایشان مُثله (پاره پاره و قطع اعضاء بدن) و بر در دیوار بازار آویخته و آویزان شد


شورش میدان خواربار و سبزی ، دامنه گسترده تری یافت و مردم دهلی که به هیجان آمده بودند ، بسوی پیل خانه که در اختیار ایرانی ها بود رفته و در سرِ راه پیل خانه نیز ، هر سرباز ایرانی را که دیدند ، کشتند و بر در دیوار آویزان کردند ، در این روز بیش از هزار نفر از سربازان ایرانی کشته شدند


نادر پس از اطلاع از نافرمانی مردم دهلی ، ده هزار نفر از افراد خود را برای سرکوب شورشیان ، بداخل شهر فرستاد و به آنان تاکید کرد در دسته های ده و پانزده نفره در نقاط مختلف شهر مستقر و هر گونه تحرکی را شدیدا سرکوب نمایند ولی به مردم عادی آسیبی نرسانند ، سواران و پیادگان ایرانی بداخل سهر روانه شدند ولی شورشیان ، با آموزش های سید نیازخان و علی محمدخان در تاریکی شب ، با تفنگ و شمشیر و دشنه ، ضربات سخت و سنگینی به آنها وارد کردند ، این کشتار تا صبح روز بعد ادامه یافت و برابر آماری که به نادر رسید پنج هزار نفر از سربازان ایرانی در آن شب کشته شدند و شهر ، تحت سلطه شورشیان درآمده بود


آوای اذان صبح ، هنوز پایان نیافته بود که نادر سوار بر اسب با دویست نفر از گارد ویژه خود از باغ شالیمار بسوی دهلی بحرکت درآمد و به جاسوسان خود دستور داد او را به مرکز شورشیان که میدان *چاندی چرک* بود راهنمایی کنند ، سرداران نادر با التماس به پای او افتادند و از او خواستند سردار دیگری را راهی کند که نادر نپذیرفت ، آنهائی که عمری با نادر سپری کرده بودند می دانستند که او از خطر خوشش می آید و با اشتیاق و اعتماد به نفس کامل ، بسوی خطر گام بر میدارد


از باغ شالیمار تا نزدیکی های چاندی چرک ، در شهر خاموش و مرده دهلی ، مشاهده پیکرهای بی جان سربازان و سواران ، و لاشه های اسب های ارتش ایران ، شعله های خشم را در وجود نادر شعله ور کرده بود ، گارد ویژه نادر چشم بدهان نادر دوخته بودند تا دستور جنگی صادر کند ولی نادر آنان را به صبر و خویشتنداری دعوت کرد


هنگامی که نادر به میدان چاندی چرک رسید همه چیز عادی به نظر می رسید و عده کمی در حال رفت و آمد بودند ، نادر بهمراه گارد ویژه خود گشتی در شهر زد ولی با اینکه شهر را آرام می دید دریافت آتشی سوزان ، از زیر خاکستر ، در حال شعله ور شدن است


آن روز اتفاقی نیفتاد و نادر به کاخ شالیمار بازگشت ولی پیکی به دربار محمدشاه فرستاد و از او خواست برای جلوگیری از خشم سربازان ایرانی چاره ای بیندیشد ، محمدشاه پاسخ داد ، من نه سپاهی در اختیار دارم و نه جنگ افزار و سلاحی ، البته بهتر می دانم سپاهیان ایران ، کمتر در شهر رفت و آمد کنند


فردای آن روز نزدیکی های نیمروز (ظهر) ، سید نیازخان با گروه بسیاری از یاران خود ، در نزدیکی مسجد روشن الدوله برای مردم سخنرانی کرد و به آنها گفت ، دیروز که نادر به درون شهر آمده شخص ناشناسی وی را با دو گلوله هدف قرار داده و امروز خبر رسیده که نادر بر اثر جراحت گلوله ها فوت نموده است ، انتشار این خبر در کمتر از نیم ساعت مانند بمب ، در سراسر شهر پیچید و مردم برای حمله به باغ شالیمار بحرکت درآمدند


نادر که متوجه شده بود مردم شهر براستی آماده یک شورش بنیاد برانداز شده اند بیدرنگ پای در رکاب اسب نهاده و با عده ای از گارد ویژه خود بسوی مسجد روشن الدوله حرکت کرد ، در مسیر مسجد ، چند بار صدای گلوله بگوش رسید که سواران همراه نادر با حمله بسوی مهاجمین مسلح ، آنها را اسیر می کردند و یا به هلاکت می رساندند


در این اثناء ، نادر به مسجد روشن الدوله رسید و همزمان صدای شلیک چند گلوله از پشت بام های اطراف شنیده می شد ، فدائیان نادر مانند نگینی قیمتی ، از وی محافظت مینمودند ، در این زمان سردار جلایر که همراه نادر بود نتوانست ترس خود را پنهان کند ، وی دهانه اسب نادر را گرفت و با زاری و التماس از او خواست که