Get Mystery Box with random crypto!

آن شب سردار مغول با گروهی از مردان جنگی اش که لباس مبدل پوشیده | ح- عبادیان

آن شب سردار مغول با گروهی از مردان جنگی اش که لباس مبدل پوشیده بودند به دژ ما آمد و پس از خوردن شام ، شب را در دژ ما ماند ، سحرگاهان آوای شلیک تفنگ ها و چکاچک شمشیرها ، همه را از خواب پرانید ، همراهان آن سردار مغول شبانه ، دروازه های دژ را گشوده و سربازان وی مانند مور و ملخ ، بدرون دژ ریختند و ناجوانمردانه هر کسی که می دیدند را ، از دم تیغ میگذراندند ، پدر و برادران و دیگر افراد فامیل ما ، دلیرانه دفاع می کردند ولی همگی شربت مرگ نوشیدند ، حملات مغولان چنان غافلگیر کننده بود که نتوانستیم فرار و یا خودکشی کنیم ، تنها مادرم و چند زن دیگر موفق شدند خود را از بالای دژ به پائین پرتاب کرده و خودکشی کنند


بدستور آن سردار مغول ، مرا با ریسمان (طناب) و بر روی زین اسبی بستند و بمدت یک روز به همین ترتیب راه پیمودیم تا به دژ آن سردار بی رحم و ناجوانمرد رسیدیم ، در آن دژ مرا تحویل پیرزن مهربانی دادند ، پیرزن به من گفت دخترم ، همه این کشت و کشتارها بخاطر عشق سردار به تو بوده ، تو اکنون کنیز او هستی و او مالک تن و جان توست ، بنابراین عاقل باش و به او روی خوش نشان بده تا سوگلی حرمسرایش بشوی ولی اگر بخواهی در برابرش بایستی مطمئن باش او تو را پس از کامروائی و کامیابی ، با سخت ترین شکنجه ها خواهد کشت ، سردار مردی سنگدل و بی رحم است


چند روزی گذشت ، پیرزن هر روز با مهربانی از من میخواست خود را تسلیم سردار مغول نمایم ، در ابتدا خواستم خودم را بکشم ولی منصرف شدم زیرا میخواستم به هر ترتیبی که شده انتقام خون پدر و مادر و برادرانم را از این مغول پست فطرت بگیرم لذا پس از چند روز وانمود کردم نصیحت های پیرزن در من اثر کرده و آمادگی خود را برای ازدواج با سردار مغول اعلام نموده ام ، پیرزن که این را شنید با خوشحالی دست های خود را بر هم کوفت و دوان دوان بسوی سراپرده سردار مغول رفت تا با دادن این مژده و خبر خوش ، مژدگانی و مزد زحماتش را در متقاعد کردن من بگیرد


اندک اندک به من اجازه داده شد در کاخ های درون دژ و اتاق های بی شمار آن ، رفت و آمد و گردش کنم ، محافظان و خدمتگزاران در نهایت ادب و احترام با من رفتار می کردند و همه درها به روی من باز بود ، ولی قصد اصلی من از گردش درون کاخ های سردار ، پیدا کردن راه فرار بود و نه چیز دیگر


روزی ضمن بازدید از اماکن مختلف قصر ، به یکی از اتاق های بزرگ آن سر زدم ، روی زمین با پوست ببر و شیر و گراز و حتی مار ، فرش شده بود و بر در و دیوار آن نیز ، جنگ افزارهای گوناگونی نصب شده بود که در میان آنها ، این دشنه کوچک و بسیار تیز که اکنون در دستان شماست توجهم را جلب کرد ، لذا در یک فرصت مناسب آنرا برداشته و در میان لباسهایم پنهان نمودم


روزی پیرزن به سراغم آمد و از من خواست بدنبالش بروم تا خوابگاه مجلل مرا نشانم داد و گفت از امشب به بعد تو باید در اینجا بخوابی ، به پیرزن گفتم آیا سردار مغول هم خواهد آمد ، پیرزن لبخندی زد و گفت ، اگر تو بخواهی بله ، ولی اگر آماده نیستی سردار باز هم صبر خواهد کرد ، من که با همراه داشتن آن دشنه احساس دلگرمی می کردم موافقت خود را اعلام نموده و برای انتقام لحظه شماری می کردم


چند روز بعد ، متوجه جنب و جوش افراد مختلفی در تالار قصر شدم ، خیلی زود دریافتم جشن باشکوهی برپا شده و رامِشگران (نوازندگان و خوانندگان) و بزرگان ساکن دژ بعنوان میهمان ، یک به یک از راه می رسند ، در این میان با دیدن ملائی که بعنوان عاقد در ببن حاضرین بود بند بند وجود من به لرزه درآمد و از اینکه همسر این مغول پنجاه و چند ساله دیو سیرَت ، که قاتل خانواده ام بود حالت چندش آوری به من دست می داد


پس از حضور همه میهمانان ، ملای عاقد مرا به عقد سردار مغول درآورد ، او که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید جواهرات گرانبهایی ، بعنوان هدیه ازدواج به من بخشید ، با رفتن ملای عاقد ، بساط جشن و پایکوبی با نواختن رامشگران و نوازندگان و میگساری (شرابخواری) به اوج خود رسید و جام های بادِه (لیوان های شراب) پی در پی ، پر و خالی می شد ، سردار مغول سرمست از اینکه در نهایت مرا تصاحب کرده و بدست آورده بود چنان بی محابا (بدون ترس و دوراندیشی) ، جام های شراب را سر می کشید که

طبیب مخصوص وی ، بارها و مکرر ، به او هشدار می داد


شب به نیمه رسید و میهمانان یک به یک با اجازه سردار ، قصر را ترک کرده و رفتند ، سردار با همان حالت مستی و نشاط بسیار ، دست مرا گرفت و با مهربانی به اتاق خواب برد و پس از آن ، آرام بسوی من خیز برداشت تا مرا در آغوش بگیرد ، من که تشنه انتقام و منتطر چنین لحظه ای بودم مانند جانوری درنده ، در چشم بهم زدنی دشنه را کشیدم و شاهرگ و خرخره (حنجره) او را بریدم ، و پس از آن نیز چندین ضربه کاری بر قلب و پهلوی وی وارد آوردم ، سردار که خِرخِره اش (حَنجَرِه اش) بریده شده بود هر چه سعی می کرد نمی توانست فریاد بزند تا محافظانش را صدا کند