گفت آتش گرم روشن سیر شدم خدا را در سماع شعله هایش پرستش کردم بلندتر گفت : آتش جنگ آوار شد روی شانه های کودکانه ام و فریاد کشید: آتش من با چشم های بسته اعدام شدم
بدون شما دام ها کجا چرا میرفتند پرندهها کجا دانه برمیچیدند و زنبورها چگونه عسل میساختند بدون شما چگونه شکل میگرفت سبز چشم انداز دل انگیز دشت های شمال ما را ببخشید که ناسپاسانه شما را علفهای هرز نامیدیم
هرگز فکر نمیکردم دست انداز بزرگ سر خیابان جز خراب کردن جلوبندی ماشینها کاربرد دیگری داشته باشد در هرم گرمای خردادماه سگ های ولگرد خیابانی دور اش جمع شدهاند تا از ته ماندهی رگبار دیشب سیراب شوند
چک بانکی یک نفر که همنام اش بود برگشت خورده بود اخطاریه به اشتباه به خانهاش ارسال شد مسافرت بودند همسایهها شور کردند و اخطار را به اداره اش فرستادند حسابدار فهمید حراست رئیس و از همه مهمتر آبدارچی فهمید انگار که کل شهر... از مرخصی که برگشت رئیس بانک گفت: از این اتفاقات پیش میآید بالاخره اخطاریه به بانک برگشت هرچند اعتبار اش دیگر برنگشت
دو شعر کوتاه از مجموعه شعر #این_شعرها_از_من_نیست در ماهنامه فرهنگی و هنری گلستانه، این کتاب در سال 1386 توسط #نشر_فرهنگ_ایلیا چاپ شده بود و در همان سال کتاب را برای ماهنامه فرستاده بودم اما از محبت شان بی خبر بودم