من درد در رگانم حسرت در استخوانم چیزی نظیر آتش در جانم پیچید س | قهوه ی قجری
من درد در رگانم حسرت در استخوانم چیزی نظیر آتش در جانم پیچید سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد تا قطرهای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود احساس واقعیتشان بود با نور و گرمیش مفهوم بیریای رفاقت بود با تابناکیاش مفهوم بیفریب صداقت بود ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بیدریغ باشند
ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش بر شانههای خود بنشانم این خلق بیشمار را گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند ای کاش میتوانستم