2023-05-11 20:17:01
«هنوز کنارم هستی. فقط مرگ میتواند تو را شهره از من جدا کند.
بارها که مرگ از میان برگهای خشک و سوخته و ملافههای سفید به سراغ من آمده بود تو با چابکی مرگ را از من دفع کردی. همهی این سالها تو را در کنارم یک ظرف میوه دیدم، که در این ظرف، میوههای همهی فصلها و لبخند محزون تو در کنار هم بودند.{}
در این سالها در آپارتمانمان آینههای فراوان داشتیم اما آینهی من و تو چهرههامان بوده است. در همهی فصول با سخاوت و امید عریان و ستایش عشق به هم خیره بودیم.
طعمهای میوهها را با هم آموختیم.
ما آموزگارانی رنج کشیده بودیم. هنگامی که تو در کنارم هستی لغتِ انزوا یک لغت مرده در فرهنگ لغت است. چون تو در کنارم هستی سالهاست به یک پیلهی ابریشمین پناه بردهام. گاهی از این پیله جهان را نگاه میکنم که در دود و ناهماهنگی و کوچههای بنبست غرق است.
شاید دیدهایم هواپیماها در ارتفاعهای کم پرواز میکردند که برای من و تو گل بگونیا بیاورند. شاید این رؤیا روزی اتفاق بیفتد. فقط باید ما در این جهان باشیم. گاهی رؤیا شفابخش است. دوباره که به پیله رفتم جهانِ واقعی من و تو دو فنجان چای بود که با هم از آن چای نوشیدیم. گاهی در باران راه خانه را گم کرده بودیم. چون در باران راه خانه را گم کرده بودیم روزی که در باران از بیمارستان به خانه آمدیم یخچال را روشن کردی، گاز را باز کردی، گلهای نرگس را در گلدان گذاشتی گفتی: به ابراهیم گلستان، هوشنگ کامکار و آیدین، تلفن کن که از بیمارستان مرخص شدی و دیگر در خانه هستی.
شمعها را روشن کردی، میوهها را شستی. روی عکسهای من و تو و مادرم و پدرت و مادرت و ماهور دستمال مرطوب کشیدی.
در این سال که گلدانهای شمعدانی و بگونیا را در بالکن آپارتمان آب دادیم که آنها چون من و تو تسلیم مرگ نشوند. من و تو در همهی این سال تسلیم رذالتهای فقر نشدیم. تسلیم دودلیها، تردیدها، شکها نشدیم.
تسلیم آفتاب که بر انگورها و من و تو تابید شدیم. ما از جهان درک بغرنج و نامفهومی نداشتیم به این دلیل که جهان را ساده و بیآلایش دیدیم. میتوان جهان را ساده دوست داشت. به من آموختی میتوان در فقر هم جهان را در یک لیوان شیر سرد یا گرم نوشید و بیمحابا نوشید…»
• احمدرضا احمدی؛
نامه به شهره حیدری
@ghahveydghajari
1.6K views17:17