2022-08-23 11:50:18
خانهی بیپلاک
فاطمه وفایی: نمیدانم دقیقا چند وقت است که اینجا گیر افتادهام، ولی راستش حوصلهام خیلی سر میرود. مامان یکسره یا صلوات میفرستد، یا دعای توسل میخواند و یا زیارت عاشورایی که نذر یک شهید کرده. بقیهی وقتها هم سوار اسنپ میشود و میرود پیش دکتر. صدای مهربان خانم دکتر حالم را خوب میکند. بابا کلافه میشود وقتی خسته و کوفته از سر کار میآید و مامان سرش غر میزند. بعضی وقتها مامان، فندق صدایم میکند. گاهی هم اسمم «عزیزدلم» میشود. البته میدانم که این به خاطر مهربانی مامان است. باقی اوقات، اسمم بچه است. عمه سیما هم قبلا تربچه صدایم میکرد.
مامانبزرگ خیلی نگران است. مامان هم وقتی حرف از من میشود، قلبش تندتند میزند، ولی کتمان میکند؛ چون نمیخواهد مامانبزرگ بیشتر استرس بکشد. خانم دکتر از همان اول، کار با موبایل و تبلت را فقط در موارد خیلی ضروری مجاز کرده بود. قبلترها مامان آرامش بیشتری داشت. کتاب میخواند. من هم میشنیدم. صوت قرآن را میگذاشت و آرام زمزمه میکرد. گاهی شاهنامه میخواند. لیلی و مجنون میخواند. گریه میکرد. دماغش فشفش صدا میداد. بعد محکم فین میکرد. طوری که من میلرزیدم. اگر هم خواب بودم، میپریدم.
خیلی شبها خوابش نمیبرد. بعضی وقتها کلافه میشد و میزد زیر گریه. بابا بیدار میشد و آب میریخت و میداد دستش که آرام شود. از گریهاش خیلی ناراحت میشدم. قلبم درد میگرفت. نمیخواستم اذیت بشود؛ اما کاری از دستم بر نمیآمد.
اینجا تاریک است. وقتی چشمهایم را میبندم، تاریکتر هم میشود. مامان خیلی با من حرف میزند. ولی درددلهایش را میگذارد وقتی عمه سمیرا را میبیند. یا وقتی با نگار که دوست صمیمی دانشگاهش بوده حرف میزند. همیشه هم وسطهایش میزند زیر گریه، هقهق میکند. باز دماغش فشفش صدا میدهد. محکم فین میکند و من میلرزم. صبحها که از خواب بیدار میشود، پردههای هال و اتاقها را میکشد. خیلی نور خورشید را دوست دارد. دلش میخواهد آفتاب تا وسط خانه را روشن کند. حیف که من نور را نمیبینم. مطمئنم که من هم مثل او نور را دوست دارم. مامان عادت دارد کتابها را کمی بلند بخواند که خودش هم بشنود. شاید هم به خاطر این است که میخواهد حوصلهام اینجا سر نرود. صدایش آرامم میکند. مامان من خیلی صدای قشنگی دارد. کاش او هم میتوانست مرا بشنود...
امروز دوباره رفتیم پیش خانم دکتر. دکتر میگفت: «هیچ روشی جواب نمیدهد. فقط بچه بزرگ و بزرگتر میشود. از دست ما کاری ساخته نیست.»
نمیدانم چقدر گذشته! دلم میخواهد بیرون را ببینم ولی حرفهای خانم دکتر میگفت که هیچ وقت ممکن نیست از این زندان تاریک آزاد شوم. کلافهام. خیلی کلافه...
اینطوری مامان روز به روز بیشتر اذیت میشود و بابا رفتهرفته کلافهتر. مامانبزرگ نگرانتر میشود و دلش برای بابابزرگ تنگتر میشود و هی با خودش میگوید: «کاش بودی حاج علی. اگر تو نرفته بودی، یک دلخوشی داشتم لااقل.»
خسته شدم. تصمیمم را گرفتهام. میخواهم شکم مامان سبک شود، بتواند راحت راه برود، بخوابد، غذاهایی که دوست دارد بخورد و بعد از اولین قاشق، حالش بهم نخورد. دوست ندارم سلامتیاش بیشتر از این به خطر بیفتد... خانم دکتر میگفت اگر من اینجا ماندگار شوم، روز به روز بزرگتر میشوم و آخرش کار دست مامان میدهم. دلم میخواهد بابا دوباره وقتی از سر کار برگشت- مثل وقتی که هنوز نمیدانستند من هستم- شربت خنکی که مامان برایش درست کرده بود را سر بکشد و خستگیاش در برود. بعد هم شروع کند با شوق و ذوق تعریف کند توی شرکت چه خبر بوده. دلم برای مامانبزرگ میسوزد که چشم به راه نوهاش میماند. شاید تا ابد...
زور دستهایم بیشتر از همیشه شده. بندناف را محکم میگیرم، یک نفس عمیق میکشم و میپیچمش دور گردنم...
روزنامهدیواری حق
سایت حقدیلی haghdaily.ir
@haghdaily
@ghete26
423 viewsedited 08:50