Get Mystery Box with random crypto!

#دمی_با_یک_حکایت داستان شهر پهناور که اندازه کاسه بود بود ش | هدف زندگی

#دمی_با_یک_حکایت

داستان شهر پهناور که اندازه کاسه بود

بود شهری بس عظیم و مه ولی
قدر او قدر سکره بیش نی

#مثنوی_دفتر_سوم

داستان از این قرار است که شهری بود بسیار پهناور، اما در عین پهناوری، به اندازه یک کاسه کوچک بود.
این شهر جمعیتی انبوه و بی‌شمار داشت ولی افرادش از سه نفر تجاوز نمی کردند.
این سه نفر چه کسانی بودند؟
یک کور دوربین بود. یعنی نزدیک را نمی دید اما دوردست ها را خوب می دید.
دومی کری بود که صداهای دورست را می شنید اما از شنیدن صداهای شفاف که در نزدیکش بودند عاجز بود. و
سومی برهنه دراز دامن. ضمن اینکه لباس های بلندی به تن داشت ولی این لباس ها بدن او را نمی پوشاندند.
کور به رفقایش می گوید: لشکری دارد می آید من میبینم از چه قومی هستند و چند نفرند
کر گفت: بله من هم سر و صدایشان را می شنوم، چه بلند و چه درگوشی
برهنه گفت: می ترسم این لشکریان بیایند و دامن بلندم را قیچی کنند.



در این حکایت رمزی
مرد نابینا، نماد انسان آزمندی است که دیده ی باطن ندارد و عیب مردم را با جزییاتش می بیند اما ذره ای عیب خودش را نمی بیند.
مرد برهنه دراز دامن، دنیا طلبی است که تهیدست و بینواست و همیشه در حال بیم و هراس از دست دادن اموالش است.
مرد کر، نماد انسانی است که هر خبری را دوست دارد می شنود..

@hadafMF