باز باران...! شعر از طنز حمید آرش آزاد باز باران، موذيانه با | حمید آرش آزاد
باز باران...!
شعر از طنز حمید آرش آزاد
باز باران، موذيانه
با گِل و لايِ فراوان
ميچكد از سقفِ خانه
«يادم آرد روزِ باران»
زحمتِ فتّ و فراوان
آن همه سگدو زدن در خانهي مستأجريمان
«تندرِ غرّان، خروشان»
«پاره ميكرد ابرها را»
آبهاي هفت دريا جمع ميشد
رويِ بامِ خانهي ما
بنده و آبجي منوّر
مثلِ موشِ آب كشيده
ميدويديم اين ور، آن ور
تويِ منزل شد نمايان
ديگ و تشت و آفتابه
كاسه و بُشقاب و تابه
قطرههاي آب، رويِ زيلويِ فرسودهي ما
«رفته رفته گشت دريا»
«تويِ اين دريايِ غرّان»
خانهاي وارونه پيدا!
ساعتي ديگر كه باران قطع شد در آسمانها
باز هم از رو نميرفت، سقفِ بالايِ سر ما
اين زمان ديدم كه بابا
لحظهاي از خشم خنديد
رو به سويِ سقفِ خانه كرد و غرّيد:
من نميگويم كه رويِ كلّهي ما، سايبان باش
لااقل مانندِ سقفِ آسمان باش!
به مناسبت مهماني افطار در منزل يكي از اقوام
دندان روي جگر بگذار!
شعر طنز حمید آرش آزاد
ميزبانا! امشبي از دستِ مهمان غم مخور
سر مده از دستِ ما، فرياد و افغان، غم مخور
كاسهاي شد واژگون، يا قاشقي دزديده شد
يا اگر در گوشهاي، بشكست ليوان، غم مخور
گر كساني سوپ را جايِ مربا ميخورند
يا به جاي آب، مينوشند «آيران»، غم مخور
گر به غارت رفت مقداري ز كوكو يا كباب
يا كه شد تاراج نان و مرغ بريان، غم مخور
روزهخورها از تو ميخواهند يكسر، آبِ داغ
فكرِ اينها باش، بهرِ روزهداران غم مخور
گر فشار آيد به اعصابت ز دستِ قوم و خويش
اندكي رويِ جگر بگذار دندان، غم مخور
وه! چه بيرحمانه غارت ميكنند اين سفره را
اين گروهِ سنگدل، همچون مغولان، غم مخور
ظاهراً خوشحال باش و شاد، لبخندي بزن
گرچه هستي باطناً نالان و گريان، غم مخور
جانِ من! در خانهات گر عدهاي از قوم و خويش
يك شب از ماهِ مبارك هست مهمان، غم مخور