آخرای پاییز بود برف میبارید گفت: نگاه کن این برگهای نارنجی رو... گفتم: دیگه نارنجی نیستن برف بارید و سفید شدن... گفت: درست عین ادما، توی یه لحظه پیر میشن، مثل برگ درخت ها خشکیده میشن و برف پیری روی سرشون میریزه... با یه آه گفت: کاش هیچوقت پیر نشیم نگاش کردم گفتم: مثل این میمونه بگی هیچوقت برف نیاد، همینقدر ناممکن، همینقدر دور از دسترس.... زیر لب زمزمه کرد: ناممکن روزی ممکن شود... #یاسمن_جرگه @hamin_havalei 99 viewsYasaman, 12:08