. تو خبر نداشتی مخفیانه به شهر آمدم تمام نشانه های تو را بوسیدم جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم شمعی کنار اتاقت روشن کردم و به ابدیت برگشتم تو از این سفرها خبر نداری
. و آدم گاهی از خودش میپرسد که مرز به یاد آوردن کجاست، مرز فراموش کردن، مرز آنجایی که دیگر درست یادت نمیآید که همه چیز تنها خیالی بوده است که هیچگاه واقع نشده است و از یاد رفته است یا خاطراتی هستند در زمانی نامعلوم و دور که حالا دیگر رنگ و رویشان رفته است و تنها تصویری محو از آن مانده است.
خلاصه میگویم در هر کجای این دنیای ناآرام و بیگریز، آنگاه که هوای ابری دلت بارانش گرفت، چون نیک بنگری، مرا در همان حوالی خواهی یافت، که بیچتر ایستاده، و نگاهت میکنم …