Get Mystery Box with random crypto!

سرطان در همه اندامهايم ريشه دوانده بود، هجوم سلولهاى سرطانى به | امام رضا علیه السلام

سرطان در همه اندامهايم ريشه دوانده بود، هجوم سلولهاى سرطانى به مغز، نشانگر دفن آخرين بقاياى اميد از سراى ماتم زده دل خانواده ام بود درد بيداد مى كرد. شبها بر تن بى رمق من بيشتر سنگينى مى كردند، گذشت كند زمان، قرابت مرا با مرگ بيشتر مى كرد، و هر چه خانواده ام سعى مى كردند باور مرا بشكنند، رسالت عميق شبها نمى گذاشت. ديگر چشم به راه خورشيد نبودم، انتظار روز، در درد وحشتناك استخوانهاى تحيفم مدفون شده بود و از او جز گورى بى جان نمانده بود؛ گورى كه در زير ضربه هاى وحشتناك صدها داروى افيونى و به ظاهر ناجى ، با زمين يكسان شده بود، و چنان هموار كه از زمين قبرستان، همه خواستنهاى دوران بلوغم و جوانى ام نتوان بازش شناخت. درهاى وحشت يكى يكى به رويم گشوده مى شد.
با اولين برق گذاشتن و شيمى درمانى ، خيلى زود يافتم كه اين شبها از جسم آراسته و به ظاهر آدم گونه من دل خوشى ندارند. آه! چه نقمتى ! و آن شد كه خواستند، ديگر هيبت آدميزاد هم نداشتم، چيزى بودم مثل پوست كشيده شب، حس مى كردم مرگ انتقامجو، مرا، كه به آغوش پر از مهر همسرم و اشكهاى بى پناه مادرم و دستهاى پر عاطفه پدرم پناه برده بودم مى جويد، و من دور از چشم هاى وحشتناك مرگ، خفته در آغوش پر آرامش يأس، از يقينى سياه برخوردار بودم، و من كه روحم هرگز تاب بى قرارى نداشت، دلم طاقت انتظار نداشت، من كه چشمان غم زده ام همواره چون دو كودك گم كرده مادر، سراسيمه و پريشان به هر سو مى دويدند، نمى توانستم به در خيره بمانم كه كسى بيايد.
دلم چنان بر ديواره ناتوان سينه ام به خشم مى كوفت كه هر لحظه گويى خواهد شكست. همواره بيم آن داشتم كه ضربه هاى خطرناك اين جانور خشمگين از درون بر ديواره هاى لرزان اندامم چنان فرود آيد كه ستونهاى نا استوار استخوانهايم را خرد كند. احساس مى كردم بايد با عجز و بيچارگى بر آستانه وحشت شبهاى مقتدر زندگى ام به التماس بيفتم و عاجزانه از او بخواهم رهايم كند. بخواهم شب برود، اما شب نمى رفت. شب نمى رود، كاش برود.
نمى توانم آن شب ها را به ياد آورم و اين چنين ساده از كنارشان بگذرم. نمى دانيد با جان من چه كردند. آن شبها، جز اندوه ترس، موت و مرگ، خبرى نبود. يادم مى آيد كليه ام را از دست داده بودم. حالا ديگر سرطان تنها حامى شب نبود كه مرا به بازى مى گرفت، جسدى شده بودم كه تنها نفس مى كشيد. مرا به آن طرف مرزها بردند، آمريكا، اما آن جا هم همان داستان خيمها بود و شب ها. جنس شب از شب بود، و مرگ همان بى عاطفه شب هاى غربت من.
من تنها اسير شب بودم، اما بعد از جواب پر ابهام و نوميد كننده دكترهاى آمريكايى ، گويى همه عزيزانم چونان من مسافر غم زده كاروان اشباح شب شده اند، و اين چيزى نبود كه در آن شب هاى غم زده بتوان تحمل كرد. كوله بارسه سال حسرت و غم و رنج و درد، ديگر بر شانه هاى نحيفم سنگينى ميكرد. من از هر چه اين كوله بار را به زخم مى كشيد و سنگينترش مى كرد هراسان بودم، و اين نوميدى بهترين و صبورترين خداوندان بودنم.
كوله بارى را واژگون كرد، آخر راه بود. شب ها ديگر آرام آرام زمزمه لالايى خويش را از پنجره هاى باز خانه مان تجربه مى كردند. همه چيز بوى هجرت مى داد، همه جا ناقوس مرگ پيچيده بود. ديگر مرگ بازى خويش را تمام كرده بود و دست بيعت به سويم مى گشود. باور اين حقيقت چهره اى خاص داشت. مادرم با چشمهاى باران زده در آغاز شبى به سراغم آمد.
در چهره اش آرامشى خاص بود. ديدگانش آتش خورشيد فراموش شده را تداعى مى كرد و صحبتش بوى سپيده مى داد. مرا مهمان كردـمرا به صبح نويد داد. گفت: به جايى بروم كه آن جا شبهايش چون روز روشن است. گفت به جايى بروم كه شب ندارد. گفت به جايى بروم كه خورشيدى به وسعت همه جهان آن جا مى درخشد و ... حرفهايش قشنگ بود. دلم براى خورشيد تنگ شده بود.
گويى دلكش ترين سرودها را در نمايش روز شنيدم و جاذبه سرودها و جادوى غزلها مرا به سوى حرم مى خواند، جايى كه مادر از آن مى گفت: به نيروى عشقى كه در نهان به خدا داشتم و به قدرت پارسايى ها كه درخلوت خويش در آن شب هاى وحشتناك ورزيده بودم و به اعجاز ايمانم، به آن آستان پاك پاى نهادم. سى روز مقيم نور شدم. گلدسته ها به رنگ آفتاب بود. كشيده همچون آرزوى نازك همچون خيال. با قامت بلند دعوت به معراج آسمان گنبد هم رنگ خورشيد.